از دست کریمی،زیر لب غرولند می کردم که:
"اگر مردی خودت بـرو.فقط بلده دستـور بده."
گفته بـود باید موتورها را از روی پل شـناور ببـرم آن طرف.
فکر نمی کرد من با این سن و سالم،چطور اینها را از پل رد کنم؛آن هم پل شناور.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 670
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392
|
|
پاهای مصنوعیش هیـچ مشخص نبـود...
امّا خنـده ی مصنوعی اش بدجور توی ذوق میـزد...
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 31 فروردين 1392
|
|
اين طوری لو رفت
دو تا بچه بسيجی،غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خنديدند.
گفتم : «اين كيه؟»
گفتند : «عـراقی»
گفتم: «چطوری اسيرش كرديد؟» می خنديدند !!!
گفتند:«از شب عمليات پنهان شده بود،تشنگی فشار آورده با لباس بسيجی های خودمان آمده ايستگاه صلواتی شربت گرفته بود.پول داده بود،اين طوری لو رفت» و هنوز می خنديدند.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 580
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 31 فروردين 1392
|
|
چند تا از بچه ها،کنار آب جمع شده بودند.یکیشان، برای تفریح ، تیراندازی می کرد توی آب.زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها ، بیت الماله. حرومش نکنین.»
چندتا از بچه ها،کنار آب جمع شده بودند.
یکی شون،برای تفریح،تیراندازی میکرد توی آب.
زین الدین سر رسید و گفت: «این تیـرها،بیت المالِ.حرومش نکنین.»
جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد.
زین الدین که رفت صادقی آمد و پرسید «چی شده؟»
بعد گفت:«می دونی کی رو هُـل دادی اَخَوی؟»
دویده بـود دنبالش برای عذرخواهی که جوابش را داده بود
«مهم نیس.من فقط امر به معروف کردم.گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
برگرفته از کتاب یادگاران ص:56
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 552
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 25 فروردين 1392
|
|
آن قدر در جبهه می مانیم تا...
شنیده بـود عـده ای هوای شهر زده سرشون،بلند شد و ایستــاد مقابل جمع.
کیپ تا کیپ تـوی سوله اطلاعات عملیات آدم نشستـه بـود.
گفت: بچه ها حتماً می دونید که حکم اموال و اجناس وقفی چیه؟
می دونید که یک قـرآن،یـه مُهـر،یه کتاب،یـه سجاده که وقف مسجد یا حسینیه شده باشه،باید
اون قدر اونجا بمونه که یا لاشه اش را بیرون ببرند یا اصلاً گم بشه و...
من و شما وقف جبهه هستیم.
نائب امام زمان هم واقف ماست،باید این قدر اینجا بمونیم که یا گم بشیم یا...
صورت همه از اشک خیس شده بود.شده بـود عین مجلس روضه امام حسین.
حـالا دیگه کسی سخن نمی گفت و از برگشتن به زندگی حـرف نمی زدند.
راوی:مساواتی.
همرزم شهید علی چیت سازان
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 665
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 23 فروردين 1392
|
|
يک وبلاگ نويس مازندرانی در وبلاگ خود نوشت:
حدود دوماه پیش بود که استخوانهای مطهر مؤذن شهید شهرمان حسن درستی را به بابل آوردند.به گمانم اولین بار جواد بیژنی بود که خبر داد پیکر شهید را با ماشین حمل مرغ!!! آوردهاند. آن موقع سرگرم قیل و قالهای دیگری بودم و قضیه را پیگیری نکردم.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 553
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 14 بهمن 1391
|
|
همه عالم بدانید این قلب شکسته مجـروح فقط به عشـق ولایت می تپد
عشق ما از روز غدیرآغاز شده الآن هم امام خامنه ای پرچمدارش میباشد
تا پرچم ولایت را به امام عصر بدهد.انشالله
:: موضوعات مرتبط:
مطالب مذهبی ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 23 دی 1391
|
|
دلخوری بچه های ارتش از حاج همت...
یک روز که فرماندهان ارتش،در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات،همه جمع شده بودند،حاج همت هم از راه رسید،امیرعقیلی،سرتیپ دوم ستاد«لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست،امیر عقیلی به حاج همت گفت:«حاجی! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد،من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت:«خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت:«حاجی! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش،از کنار ما که رد می شوی،یک دست تکان میدهی و با سرعت رد میشوی.اما حاجی جان،من به قربانت بروم،شما ازکنار بسیجی های خودتان که رد میشوی،هنوزیک کیلومترمانده،چراغ میدی،بوق می زنی،آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی،بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها،با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی،سوار می شوی و میروی.رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی،حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید،دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت:
«برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم،این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشیها رد شد،مشکوک بشوند؛از دور بهش علامت میدهند،آروم آروم دست تکان میدهند،اگه طرف سرعتش زیاد بشه،اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند،بعد تیرهوائی میزنند،آخر کاراگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی،من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم،سرعتم رو کم میکنم،هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی میکنند،بابای صاحب بچه را در میآورند،بعد چند تا تیرهوائی شلیک میکنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد،داد می زنند ایست.»
سلامتی همه بسیجیا صلوات
خاکیان افلاکی
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
مظلومیت سردار شهید نادر مهدوی
در حالی که عراق کشتی های تجاری ایـران را درخلیج فارس میزد
آمریکا هم به حمایت از نفتکشهای کشورهای عربی
ناوهای خود را وارد خلیج فارس کرد.
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
روزی سرهنگی که برای تفریح به این مکان با صفا آمده بود،خطاب به امام کرد و گفت:
آخوند! تو به چه مناسبت اینجا آمدی؟
امام فرموده بودند:
من هم آمدم تفریح؛سرهنگ گفت:تو اهل علم هستی،تو تفریح می خواهی چکار؟!
در خمین تپه ای است با صفا به نام «بوجه»،که در ایام عید،بعضی از جوانها در آنجا وسایل تفریح فراهم میکردند.
روزی سرهنگی که برای تفریح به این مکان با صفا آمده بود،خطاب به امام کرد و گفت:آخوند! تو به چه مناسبت اینجا آمدی؟
امام فرموده بودند:من هم آمدم تفریح؛سرهنگ گفت:تو اهل علم هستی،تو تفریح میخواهی چکار؟!
و امام را محکم میان دو دستش گرفتـه بود؛امام هم فرمود:خوب،حـالا که میخواهی کشتی بگیری،صبر کن تا من آماده شوم.
حضرت امام در آن موقع جوان بودند؛آماده کشتی گرفتن شدند و با او کشتی گرفتند و او را ضربه فنی کردند.
سرهنگ با کمال تعجب و حیرت لباسش را تمیز کرد و گفت: ای ولله،باورم نمی شود که آخوندها هم اینچنین باشند!
(خاطرات آیت الله خلخالی،پرتوی از خورشید، ص 148)
قانون
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 4 دی 1391
|
|
«شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات»
وداع تلـخ و غمگینت؛مثه دیــــدار آخــر بود
نگاه خیس تو خیره به اشک سرد مادر بود
تو که دل کندی و رفتی؛همه ش اسم تو رو می برد
یه جوری بی قرارت بود؛که زنـده می شد و می مرد
همه دل شوره ی مـادر؛ازین تصویــر آخر بود
به تو پوش تودل بستن؛همین تقدیر مـادر بود
نه بغضت می شکست اون روزنه اشکت رونشون دادی
نمی دونم دم آخر؛تو دستای کی جون دادی
بگو چی شد که دستـاتو؛تو دستای خــدا دیدی
زمین آغوشش و واکـرد؛که روی خـاک خوابیدی
برای مثل تـو بـودن؛باید بی پــرده عــاشق شد
باید از زندگــی دل کند؛که هـم درد شـقایق شد
«آخرین وداع با مادر»
شهید حمیدرضاحاجیان
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 13 آذر 1391
|
|
«ژوان کورسل» از شهدای فرانسوی جنگ است.
به گزارش رجانیوز،وی پس از اینکه در فرانسه به تشیع گروید،نامش را به کمال تغییر داد و برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت.
وی سپس به سپاه بدر پیوست و در عملیات مرصاد و در سن ۲۴سالگی در شهر اسلامآباد شهید شد.
او همچنین دو کتاب «چهل حدیث»و«مسأله حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد.از او نقل شده است که: «دعای کمیل باعث شیعه شدن من شد.»
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 571
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : دو شنبه 8 آبان 1391
|
|
برای تسكین درد دارم آیات كلام الله مجید را تلاوت می كنم.
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 671
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 8 آبان 1391
|
|
((اين وصيت نامه ها انسان را مى لرزاند و بيدار مى كند)) (امام خمينى)
من براى انتقام از كسى و براى چند وجب وسعت خاک نمی روم
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 633
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 8 آبان 1391
|
|
پنج شش روز به عید سال 61 مانده بود.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 710
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 8 آبان 1391
|
|
شریف قنوتی همرزم شهید نـواب صفوی،اولین نماینده امام خمینی
و سایـر مراجع عظام و اولین فرمانده جنگ های چریکی و پارتیـزانی
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 789
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 6 آبان 1391
|
|
ردپای سردار در تار و پـود فلک الافلاک
اندیشیدن به اینکه اسطوره رادمردی و ایثـار امـروز درکجای جغرافیای ناجوانمردی در حصـار دیو منشان است شایـد هم روحمان را آزار میدهد و هم قلبمان را آرام میکند که حتما روزی یـوسف گمگشه به کنعان باز خـواهد آمد و دل و جـان خستـه مان را جلا خواهد داد.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 765
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 6 آبان 1391
|
|
یکی پیراهن خونین مرا برای تبرک با خود برد و لباس بیمارستان تنم کردند.هنوز یک ساعت نشده بودکه تلی از میوه،شیرینی و کمپوت دور و برم ریختند.احساس میکردم در میان خانوادهام هستم. حتی برایم کت و شلوار آوردند و این برای اولین باری بود که کت و شلواردار میشدم.
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 843
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 1 آبان 1391
|
|
مجید پازوکی تعریف میکرد «در جریان تفحص،چند جنازه پیدا کردم؛ احساس میکردم یکی از آنها سرباز عراقی است؛ استخوانهایش را جمع میکردم و یک طرف میریختم؛ شب در خواب دیدم که همان شهید به من گفت:مجید،چرا با من این کار را میکردی؟!».
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 902
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 1 آبان 1391
|
|
وی که از فرماندهان پر افتخار و یادگاران نامدار دفاع مقدس محسوب می شود در دوران قبل از انقلاب با ارادت ویژهای که نسبت به مقام معظم رهبری،حضرت امام خامنهای داشت،به طور مرتب در جلسات ایشان شرکت می نمود و بدین طریق با فضای مبارزه ارتباط داشت.
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 890
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 27 مهر 1391
|
|
زیگورات! لب به سخن بگشا و از یاران خمینی(ره)بگــــــــو
با تـوأم «زیگورات!» لب به سخن بگشا و از یاران خمینی(ره) بگو.از جوانان خطه سبـز شمال که مشق عشق سرخ خویش را در لوح دلت نوشتهاند.آنانی که از قامت بلندت،ایستادگی را آموختند و از قدمتت،مانایی در تاریخ را.
:: موضوعات مرتبط:
دفاع مقدس ,
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1009
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 26 مهر 1391
|
|
یکی از برادران گردان لشگر ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه و آله میگوید:
در گردان ما برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 703
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
مادرش او را نذر امام رضا کرده بود
برادر شهید نیکجو میگوید:دفعه آخری که احمد را دیدم گفت «من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده.اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفن کنید».
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)،شهید«احمد نیکجو» رزمنده خوش سیمای لشکر ویژه 25 کربلا بود که در بیست و سوم دی 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.او رساله امام را حفظ بود و برای بچهها تو سیدمحله قائمشهر کلاس احکام میگذاشت به طوری که بچهها تا وقتی او را میدیدند،میگفتند:آیتالله احمد نیکجو آمد.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 823
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 9 مهر 1391
|
|
|