«کوروش کبیر» و «پانته آ»
تابلویی که مشاهده می کنید،اثر «وینسنت لوپز» نقاش معروف اسپانیایی(قرن ۱۸) روایت کننده ی یکی از داستان های مشهور در تاریخ ایران باستان است.
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است :
هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند،غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام« آبراداتاس»برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود.چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند،کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند،از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت.
پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد.اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد،بناچار پانته آ از کورش کمک خواست...کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند.هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد،به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند. می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:
«سوگند به عشقی که میان من و توست،کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند.زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد،اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت،سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود،خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید،بر سر جنازه ها آمد...
از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 911
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 23 مرداد 1391
|
|
این روزها،از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده
گرفتار شدم ،دوستم با دیدن چهره استخوانی من،شوخی کرد و گفت:
«عزیزم،زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت:
«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
غذا می پزی،لباس می شوری،بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
چه روز بارونی چه آفتابی،کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»
دوستم آهی کشید و باز گفت:
«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.
عزیزم،منو نگاه کن.
چه برای کارچه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»
از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:
«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»
دوستم خندید و گفت:
«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک در باره ی پسرم براش تعریف کردم.
گفتم:
چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،
در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده میخورد.
خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.
اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.
چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.
هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد
و با هیجان منو صدا کرد،تـو ذهنم باقی مانده
و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»
دوستم
از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت.
من ادامه دادم:
پری روز،برای معالجه،پسرم را به بیمارستان بردم.دکتر بهش گفت:
پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.
پسرم پرسید:
دکتر،پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه،درسته؟
دکتر جواب داد:آره پسر باهوش.
پسرم بی درنگ به من گفت:
مامان خیالت راحت باشه
اگه مریض بشی از خون من استفاده میکنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم،آدم های اطرافم باغبطه به من نگاه کردند و گفتند:
با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.
حرف هایم که تمام شد،دیدم صورت دوستماز اشک خیس شده است.
به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.
تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.
اما عزیزم باور کن که
زندگی با بچه ها زندگی
با بهترین عشق در دنیاست.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 757
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 17 مرداد 1391
|
|
روزی یک مرد ثروتمند پسرک خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز درخانه محقر یک روستائی به سر بردند.
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:
این سفر را چگونه دیدی؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فکر کردم.
و پدر پرسید: پسرم،از این سفر چه آموختی؟
پسر کمی تأمل کرد و با آرامی گفت:«دریافتم،اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد،اگر ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم اما آنها ستارگان درخشان را دارند،اگرحیاط ما به دیوار محدود است،اما باغ آنها بی انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.
در پایان پسر گفت:
پدر متشکرم،شما به من نشان دادی که ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم،خصوصاً به این خاطر که ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 839
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391
|
|
این روزها آدمها انگار بدست هم پیـــر میشوند نه به پای هم
صاحب دلى،براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران،همه او را شناختند؛پس،از او خواستند که پس از نماز،بر منبر رود و پند گوید.پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود.
مردصاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر کس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد،برخیـزد!
کسى برنخاست.
گفت:
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است،برخیزد! باز کسى برنخاست.
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛
اما بـرای رفتن نیــز آماده نیستند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1044
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391
|
|
به محضر مبارک علامه محمد تقى مجلسى گفت:آقا جان! دیوار به دیوار خانه ما یک همسایه دارم، خیلى آدم بى دینی است،چه کنم؟
جایم را هم نمى توانم عوض کنم،پول هم ندارم،زبانى هم ندارم که او را با خدا آشتى بدهم،چه کنم؟ فرمودند: ببین یک شب میتوانى دعوتش کنى،من هم مى آیم،دو کلمه با او حرف بزنم گفت:نمى دانم مى آید یا نه.
آمد به آن شخص لات مسلک گفت:ببخشید! ما همسایه شما هستیم،شما هر شب اینجا جلسه آواز طرب داری و تا صبح مشغول هستی،البته ما که مزاحمتان نیستیم،اما یک شب شام به خانه ما تشریف بیاورید.گفت: عیبى ندارد، فردا شب مى آیم.
آمدخدمت علامه مجلسی و گفت: آقا همسایه را دعوت کردم،فردا شب میآید.
فرمودند:من نمازم را میخوانم و مى آیم.
علامه زودتر آمدند و نشستند،آن لات،قلدر و چاقوکش هم پس از مدتی آمد،چشمش به علامه محمد تقى افتاد،اخمهایش در هم شدکه این را براى چه دعوت کرده اى؟ نه سلامى و نه علیکى، آمد و یک گوشه نشست و تکیه داد،سکوت کرد.
بعد گفت:یک سؤال دارم.
مرحوم مجلسى خیلى آرام فرمودند:بپرسید گفت:شما آخوندها در این دنیا چه مى گویید؟
ایشان فرمودند:ما که هیچ چیزى نمى گوییم،چون ما که از خودمان چیزى نمى گوییم.
یاقال الله،یا قال الرسول،یا قال امام المعصوم و...،ما از خودمان چیزى نمى گوییم.
علامه به آن لات گفتند:
شما چه مى گویید؟
گفت: ما اصل و فرع حرفمان این است که در این دنیا صفا داشته باش.
فرمودند:من معنى صفا داشته باش را نمى فهمم،گفت:شیخ!
تو عالمى،این همه درس خواندى،نمى دانى؟
فرمودند: نه،نمیدانم،صفا داشته باش یعنى چه؟
گفت:یعنى نمک کسى را چشیدى،نمکدان را نشکن.
گفت: عجب!بعد به آن لات گفتند:چند ساله هستى؟
گفت: به سن و سالم چکار دارى؟گفت:شصت سال.
فرمودند:در این شصت سال تا حالا نمک خدا را خوردى؟
آن لات سرش را پایین آورد،نمک خدا؟ ما که از رحم مادر نمک خدا را خوردیم،نکند الان یقه ما را بگیرد و بگوید نمکدان را شکستى؟ ما که شصت سال است نمکدان را شکسته ایم.بلندشد،مرحوم مجلسى فرمودند:کجا میروى؟بلند بلند گریه کرد و رفت.صاحبخانه دوید و گفت:آقا شام گفت:سیر شدم،چیزى نمى خواهم.برگشت و گفت:آقا چکارش کردى؟
علامه
فرمودند: معالجه شد،با خدا آشتى کرد
نویسنده:بهرام،آشیانه
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 770
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 15 مرداد 1391
|
|
شاهـــــراه مـــــــــــرگ
سلیمان نبى(ع) را فرزندى بـود نیک سیرت و با جمال.در كودكى درگذشت و پـدر را در ماتم خود گذاشت.سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مىسوخت.
روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:« اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است.خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».
سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».
یكى گفت:«من در زمین،تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد.این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد».
آن دیگر گفت: «وى،بذر در شاهْراه افكنده بود و چون از چپ و راست،راه نبود،من پا بر آن نهادم و گذشتم».
سلیمان گفت:«تو این قدر نمىدانى كه تخم در شاهراه نمىافكنند كه از روندگان،خالى نیست».
همان دم،مرد به سلیمان گفت:
«تو نیز اینقدر نمىدانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مـرگ بر او پاى خواهد
نهاد،كه به مرگ پسر،جامه ماتم پوشیدهاى؟».
سلیمان دانست كه آن دو مرد،فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمدهاند.پس توبه كرد و استغفار گفت.
كیمیاى سعادت،محمّد غزالى،به كوشش: حسین خدیو جم، تهران: علمى و فرهنگى، 1361، ج 2، ص 383.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 14 مرداد 1391
|
|
داستان زندگی دومین پیامبـر دنیــا،حضرت هِبَةُ الله،جناب شیث
خداوند تبارک فرمود:
ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّ مَا جَاء أُمَّةً رَّسُولُهَا كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنَا
بَعْضَهُـم بَعْضـاً وَجَـعَلْنَاهُـمْ أَحَـادِیثَ فَبُعْـدًا لِّقَـوْمٍ لَّا یُـؤْمِنُونَ
سپس پیامبران خود را پىدرپى فرستادیم.هر بار كه پیامبرى به سوى امتش آمد تكذیبش كردند،ما نیز آنها را از پى یكدیگر هلاک نمودیم و آنها را عبرتها و داستانها كردیم.پس نابود باد قومى كه ایمان نمىآورند.(سوره مؤمنون : 44)
اولین کسى که بعد از رحلت آدم علیه السلام به مقام پیامبرى نائل آمد،حضرت شیث،هبة الله بود.او وصى و جانشین آدم شد و امانتهاى الهى و صحیفه هائى که جانب خداوند نازل شده و جمعا بیست و یک صحیفه بود، دریافت و جمع آورى و منظم نمود و سپس به نشر آن تعالیم و هدایت و راهنمائى فرزندان آدم که رفته رفته جمعیت قابل ملاحظهاى را تشکیل میدادند کمر بست.
از میان آثار بجاى مانده از آن صحیفـهها،این صحیفـه است که خـداوند به آدم وحى فرستـاد که:
«من تمام نیکىها و سعادتها را در چهار کلمه براى تو بیان میکنم.
آدم پرسید: آن چهار کلمه کدامند؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 812
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 14 مرداد 1391
|
|
سلطان عبدالحمیدمیرزا فرمانفرما(ناصرالدوله)
هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان میرود و در یکی از این مسافرتها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمیدهند.
سردارحسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل میشود.افضل الملک نزد فرمانفرما میرود و وساطت میکند،اما باز هم نتیجهای نمیبخشد.سردار حسین خان حاضر میشود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس میکند،اما باز هم فرمانفرما نمیپذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما میگوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است،پسر که گناهی ندارد.)) فرمانفرما پاسخ میدهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشد.))
همان روز پسرخردسال سردارحسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان میسپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار میشود.هرچه پزشکان برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمیبخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی میکنند و به فقرا میبخشند اما نتیجهای نمیدهد و فرزند فرمانفرما جان میدهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود در نهایت اندوه بسر میبرد.در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما میشود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند میگوید:((افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند میبایست فرزند من نجات مییافت.))
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری میدهد میگوید:((قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما میدانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوهی فرمانفرما ناصرالدوله نمیفروشد.))
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد...او آكواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای دو قسمت كرد.در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر ماهی كوچكی كه غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود.
ماهی كوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد...او برای خوردن ماهی كوچک بارها و بارها به طرفش حمله كرد،اما هر بار به دیواری نامرئی میخورد.همان دیوار شیشه ای كه او را از غذای مورد علاقش جدا میكرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی كوچک منصرف شد.او باور كرده بود كه رفتن به آن طرف اكواریوم و خوردن ماهی كوچك كاری غیر ممكن است.
دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز كرد؛اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی كوچک حمله نكرد.او هرگز قدم به سمت دیگر اكواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد.میدانید چرا ؟
آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت،اما ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود.یک دیوار كه شكستنش از شكستن هر دیوار واقعی سخت تر بود؛آن دیوار باور خودش بود.باورش به محدودیت.باورش به وجود دیوار.باورش به....
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1029
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 13 مرداد 1391
|
|
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد.تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را از سرش بـرداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.به فکـرش رسید…که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پـرت کردند.
او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بـزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تأکید
کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیـر درختی استـراحت کرد و همان قضیـه برایش
اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.
میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و
گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 890
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391
|
|
مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت،در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خـانـه اى کــرایـه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم،شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.
شبى مراجعتـم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتـو خود را بالا آورده،گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم،به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بـود،با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییـر داده بـودم و صورتـم را پوشیده بودم،مـرا نشناخت،به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فوراً پشت پالتو را انداختم و صورتم را باز کرده،صدایش زدم تا مرا شناخت.با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید.در خانه را باز کردم و هر چه اصرار کردم داخل خانه نشد.به ناچار در را بسته و خوابیدم.صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است،دانستم از شدت حیا جان داده است…
اینجاست که باید هر فـرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییـم،راستى که چـرا از پـروردگارمان که همه چیـزمان از او است حیــا نمى کنیم،و ملاحظه حضـور حضـرتش را نمى نماییم؟؟
داستانهای شگفت شهید دسغیب
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 928
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391
|
|
مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استـاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مـزه اش پرسید؟
مرد گفت:خوب است و میتـوان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بـود.
سختی و رنـج دنیـا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مـزه آنرا تعین می کند پس وقتی
در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خـود از مسائل است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 902
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 12 مرداد 1391
|
|
روزی مردی برای خودخانه ای بزرگ و زیبـا خریـد که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی میکرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش میداد.یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایـوان رفت دید یک سطل پـر از زباله در ایـوان است.
سطل را تمیز کرد،برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:"هرکس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتـر دارد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 915
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 9 مرداد 1391
|
|
در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند.
گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت میکرد.می گفت
تو محبوبه منی.
تو همسر منی.
دوستت دارم.
عاشقتم.
چرا به من کم محبتی؟
چرا محلم نمیذاری؟
فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟
من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا.
باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند.
حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من.
آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم.
گفت من چنین قدرتی ندارم.
سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟
گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده.
عاشق که ملامت نمیشه.من عاشقم.
یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره.
حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟
گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو.
مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟
این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه میکرد
و فقط یک دعا می کرد.می گفت:
الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 7 مرداد 1391
|
|
شب طلبه جوانی به نام محمدباقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست وبا انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.دختر گفت:شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بـود آورد و سپس دختـر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمدباقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و...محمدباقر گفت:شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمدباقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمدباقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و...لذا علت را پرسید طلبه گفت:چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا،شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.
شاه عباس از تقـوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستـورداد همین شاهزاده را به عقد میـر محمدباقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند.از مهمترین شاگران وی میتوان به ملا صدرا اشاره نمود.
نفس اماره یکی ازعواملی است که انسان
را به ارتکاب گنـاه وسوسه می کند.
قرآن کریم می فرماید:نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند«سوره یوسف آیه 53»انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه میبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.
کتاب آموزه های وحی در قصه های تربیتی،مؤلف عبدالکریم پاک نیا.
انتشارات فرهنگ اهل بیت
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 985
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 4 مرداد 1391
|
|
در روزگار قدیم،پیرمردی بنام عبدالله که تمامی عمر را در بیابانها به تلخی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیــری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده،خار می کَند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد.زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت.هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت.
عبدالله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید.پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان،از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید،گفت:به عبدالله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری.این بگفت و از نظر غایب شد.
زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص،نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی.خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد.
آن روز هم که به صحرا رسید،وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود.با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود.چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛رهگذری تمام آنها را سوزانده بود.عبدالله حیران وسرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده،روی زمین افتاد. پس از لحظه ای سواری نورانی رسید،سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود:این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما.این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.
عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد.چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری میداد.چون تاریکی شب فرا رسید،کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز،روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.
آن شب از شادی به خواب نرفتند.چون صبح شد،عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد.جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید.عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد.کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد،عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند.
در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد.چون شُکوه آن را دید در شگفت شد.پرسید:این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند.دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود.
چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند،قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند.روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند.موقعی که در آب مشغول بازی بودند،کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد. هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد.همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید.هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.
دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت:گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا.
خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند.شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند.سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند.عبدالله،پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند.
روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود:چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت،عبدالله از خواب بیدار شد،فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند.زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد خارکن با دل شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود.همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب(ع) را در خواب دید.مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند:عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است.این را فرموده و از نظر غایب شدند.
شاه بیدار شده و فوری دستور داد تمام لانه های کلاغ را جستجو کنند.خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ یافتند.شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد.
تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد.
هر که را مشکل بود،حلال مشکلها علی است/دار دریای حقیقت، بحرِ بی پایان علی است
کتاب مشکل گشا،تهیه و تنظیم:علیرضا دانایی
انتشارات: سعید نوین
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1506
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 30 تير 1391
|
|
پيـرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانـو روی صندلی اتوبوس نشسته
بـــــــــود.دختـــری جـوان،روبـه روی او،چشــم از گل ها بـرنمی داشت
وقتی به ايستگاه رسيدند،پيــرمرد بلند شد،دستـه گل را به دختــر داد
و گفت:
می دانم از اين گل ها خوشت آمده است.به زنـــــــــــــم می گويم كه
دادم شان به تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دستـه گل را پذيـرفت و
پيــــــــــرمـرد را نگاه كــرد كه از پلـه های اتوبوس پايين می رفت و وارد
قبرستان كوچک شهر می شد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 693
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 تير 1391
|
|
جـوانی با چاقـو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفـرما شد،بالاخره پیــرمـردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم..
جـوان به پیــرمـرد نگاهی کرد و گفت با من بیـا،پیــرمـرد بدنبال جـوان براه افتـاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جـوان با اشاره به گله گوسفندان به پیــرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقـرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،پیــرمرد و جـوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیــرمرد خسته شد و به جـوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد...
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افـراد حاضر در مسجد که گمان کـردند جـوان پیــرمـرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:چـرا نگـاه می کنید،به عیسی مسیح قسـم که با چنـد رکعت نمـاز خـواندن کسی مسلمان نمیشود...!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 537
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 21 تير 1391
|
|
عصا که مالم آدم نبود!
شخصی در زمان قدیم که قرآن مینوشت.به این آیه رسید که:(عصی آدم ربه فغوی).فکر کرد و گفت:این آیه غلط است.
پس نوشت:«عصا موسی ربه» بعد گفت:عصا که مال آدم نبود،مال موسی بود!
علی به من گفت: سلاماً!
مهدی عباسی،سومین خلیفه عباسی بود.او، پسر منحرفی به نام «ابراهیم» داشت که نسبت به حضرت علی(ع) کینه خاصی داشت.وی،روزی نزد مأمون،خلیفه عباسی آمد و به او گفت:در خواب،علی(ع) را دیدم که با هم راه میرفتیم،تا به پلی رسیدم.او،مرا در عبور از پل،مقدم داشت.من به او گفتم:تو ادعا میکنی که امیر بر مردم هستی؛ولی،ما از تو به مقام پادشاهی سزاوارتریم.او به من پاسخ رسایی نداد.مأمون گفت آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟ ابراهیم گفت:چند بار به من سلام کرد و گفت:سلاماً...سلاماً.
مأمون گفت:او،تو را نادانی که قابل پاسخ نیستی،معرفی کرده است،چرا که قرآن در توصیف بندگان خاص خود، میفرماید:
(و عبادالرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً)
(بندگان خاص خداوند رحمان،کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه میروند و هنگامیکه جاهلان آنها را مخاطب سازند،به آنها سلام میگویند و با بی اعتنایی و بزرگواری میگذرند.)
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 863
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 19 تير 1391
|
|
مى گفت:«میخواهم چیزى بگویم،فقد به فرمانده مان نگویید.»بچه اصفهان بود و از سربازهاى ارتش.
مى گفت:«حس كنجكاوى ام باعث شد وارد میدان مین شوم.وسط میدان یک جمجمه دیدم.از وقتى آن جمجمه را دیده ام.شب ها خواب ندارم.فكر مى كنم از بچه هاى خودمان باشد و الآن خانواده اش منتظرش باشند.»
رفتم تا كنار جمجمه رسیدیم.پیكرى هم آنجا افتاده بود كه مقدارى خاک روى آن نشسته بود. خاک ها را كنار زدیم و پیكر را روى برانكار گذاشتیم.
قصد بازگشت داشتیـم كه با خود گفتم حالا كه موقعیتى پیش آمده،خوب است گشتى بزنـم، شاید باز هم پیكرى پیدا شود.جلوتر زیر یک درخت،شهیدى افتاده بود با یک بى سیم و آن سوتر شهیدى دیگر و...
آن روز هفت شهید از شهداى دلاور ارتش پیدا شد.
همان سرباز،مثل باران بهارى اشک مى ریخت.تاب نیاوردم.
به سمتش رفتم تا دلدارى اش بدهم.
گفت:«آقا،وقتى دیدیم هفت شهید مهر و تسبیح داشتند،از خودم خجالت كشیدم.من خیلى وقت ها در خواندن نماز كوتاهى مى كنم.از امروز دیگر همه نمازهایـم را سر وقت مى خوانــم.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 11 تير 1391
|
|
یه روز یه دختره یه پسره رو توخیابون می بینه...
خیلی ازش خوشش میاد...خلاصه هر کاری میکنه که دل پسره رو بدست بیاره،پسره اعتنایی نمیکنه...
چرا؟ چون فکر میکنه همه دخترا مثه همن...
ازقصه ها شنیده بوده که دخترا بی وفان...
خلاصه بعد از گذشت سه چهار روز پسره دل میده به دختره...
خلاصه باهم دوس میشن و این دوستی می کشه تا یک سال،دوسال،سه سال،چهار و پنج... همینطوری باهم بزرگ میشن...
خلاصه بعد از این همه سال که با هم دوست بودن،پسره به دختره میگه:چقدردوستم داری؟
دختره با مکث زیاد میگه:فکرنکنم اندازه ای داشته باشه!
پسره میگه:مگه میشه آدم هیچ عشقشو دوس نداشته باشه؟
دختره میگه:نه...نه اینکه دوستت ندارم،اندازه نداره...
دختره از پسره می پرسه: توچی؟تو چقدر منو دوس داری؟
پسره هم مکث زیاد می کنه،میگه...میگه:خیلی دوستت دارم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...
روزها می گذره...شب ها می گذره...پسره یه فکری به نظرش میرسه...میگه:میخوام این فکر رو عملی کنم...
می خواس عشق خودشو امتحان کنه...
تا اینکه یه روز میرسه بهش میگه...بهش میگه:من یه بیماری دارم که فکر نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم...!
راستی اگه من بمیرم توچکار میکنی؟
دختره یه ذره اشک تو چشماش جمع میشه و میگه:این چه حرفیه میزنی؟دوس ندارم بشنوم...
خلاصه حرفو عوض میکنه و میگه : توچی؟ تو که بمیری ، منم میمیرم...فکرمی کنی خیلی ساده اس تنهایی بدون تو بودن؟؟؟
پسره میگه:نه...بگوحالا...
دختره میگه:نمی دونم چکارمی کنم ولی اگه من مردم چی؟
پسره بهش میگه:امتحانش مجانیه...!اگه تومردی بهت میگم چکار می کنم...
خلاصه اتفاق میفته پسره یه نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده...
تا اینکه به ذهنش می رسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختره چکارمیکنه...
خلاصه تشییع جنازه ای واسه پسره می گیرن و دفنش میکنن و پسره یه جا قایم میشه میبینه دختره فقط یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه ومیره...
تا اینکه میبینه واقعا اهمیتی بهش نداده...دختره با کس دیگه ای رفته...
خیلی غمگین شده بود...دنیاش خیلی بی رنگ شده بود...
تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و می میره...
دختره رو دفن میکنن...هیشکی سرمزارش نیس...
پسره با یه شاخه گل یاس سفید یا نه با یه دسته گل یاس سفید میاد سر قبر دختره بهش میگه:
اون لحظه بود که این سوالو ازم پرسیدی:اگه مردی چکار میکنم؟
این کارو می کنم...تموم یاس های سفید و با خون خودم قرمز می کنم...
منم کنارت میمیرم...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 827
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند،همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم میگوید:«من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود درسفر و حضر با من همراه بود،اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت،به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».
آن شخص گفت:«ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم».
گفتم: «رئیس شما کجا است ».
گفت: «پشت این کوه جایگاه او است».
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها نماز میخواند.موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
«این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را میخواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم».
من به رئیس دزدها گفتم:
«اگر شما رئیس راهزنان هستید،پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟».
گفت:«درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست،انسان نباید رابطهی خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود،بلکه باید یک راه آشتی را باقی گذارد.حالا که شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم».
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم،روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مـرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا میکرد.وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
«مرا می شناسی؟»
گفتم: «آری! »
گفت:«چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت،خـدا هم توفیق تـوبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مــردم نـزد من بــود،به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق تـوبه و زیارت پیدا کردهام ».
کتاب پاداشها و کیفرها.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت.
استاد به شاگرد جوان دستـور داد نهال نـو رسته و تازه بار آمده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی آن رااز ریشه خارج کرد.
پس از چند قدمی که گذشتند٬به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت.
استاد گفت: این درخت را هم از جای بر کن.
جوان هر چه کوشید٬نتـوانست.
استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬مانند آن نهال نو رسته است،
که براحتی می توانی ریـشه آن را در خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در
اعماق جانت ریشه زند.
پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391
|
|
شــــاعـر بی پــول
يک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت:
من همين حالا سی تومن پول احتياج دارم.اخوان جواب داد: من پولم کجا بود؟
برو خدا روزی ات را جای ديگری حواله کند.
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد.
اخوان گفت اين پول چيه؟ تو که پول نداشتی.
نصرت رحمانی گفت:
از دم در؛پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم.
چون بيش از سی تومن لازم نداشتم؛ بگير؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت!
ضمنا،اين خودکار هم توی پالتوت بود
ميرسونمت
يک شب که باران شديدی ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد: چرا اينقدر عجله داری؟
شاملو گفت: می ترسم به آخرين اتوبوس نرسم.
پرويز شاپور گفت: من ميرسونمت.شاملو پرسيد: مگه ماشين داری؟ شاپور گفت: نه ! اما چتر دارم
مراعات همسر
همسر حميد مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود:
حميد بيماری قلبی دارد.لطفا مراعات کنيد و بيـــرون از خانه سيگار بکشيد.
خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار می کشيد و می گفت: به احترام لاله خانم است
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 828
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391
|
|
در بيمارستانی،دو مـــــرد بيمار در يک اتاق بستــــری بودند.
يكی از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند.
تخت او در كنار تنها پنجــــره اتاق بود.
اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكانی نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با يكديگر صحبت میكردند؛از همسر،خانواده،خانه،سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.
هر روز بعد از ظهر،بيماری كه تختش كنار پنجره بود،می نشست و تمام چيزهايی كه بيرون ازپنجره میديد،برای هم اتاقيش توصيف میكرد.بيمار ديگر درمدت اين يک ساعت،با شنيدن حال و هوای دنيای بيرون،روحی تازه می گرفت.
مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت.
مرغابی ها و قو ها در درياچه شنا میكردند و كودكان با قايق های تفريحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان كهن منظره زيبايی به آن جا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.
مرد ديگر كه نمی توانست آنها را ببيند چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم میكرد و احساس زندگی میكرد.
روز ها و هفته ها سپری شد.
يک روز صبح،پرستـــاری كه برای حمـام كردن آن ها آب آورده بود،جسم بيجان مــرد كنار پنجـره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود.
پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند.
پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد،اتاق را ترک كرد .
آن مرد به آرامی و با درد بسيار،خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا ديگر او می توانست زيبايی های بيرون را با چشمان خودش ببيند.
هنگامی كه از پنجره به بيرون نگاه كرد،در كمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد
مــرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيـزی هم اتاقيش را وادار می كرده چنين مناظردل انگيزی را برای او توصيف كند؟
پرستار پاسخ داد: شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتی نمی توانست اين ديوار را ببيند.
بیتوته
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 1 تير 1391
|
|
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا میکرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه ی فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد:اگر مؤمن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد،از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مؤمنان و ملای مسجد دیـری نپایید.
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!
ملا و مؤمنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید،گلویی صاف کرد و گفت:نمی دانم چه بگویم؟! سخن هر دو را شنیدم:
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تأثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تأثیــر دعـا ایمان دارد …!
"پائولو کوئیلو"
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 802
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 31 خرداد 1391
|
|
مردی صبح زود ازخواب بیدار شد تانمازش را درخانه خدا(مسجد)بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خـــــدا شد.
در راه مسجد،مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد.
او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خـدا شد.
در راه مسجد و در همان نقطـه مجدداً زمین خـورد!
او دوباره بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد،بامردی که چراغ دردست داشت برخوردکرد و نامش راپرسید.
مرد پاسخ داد:((من دیدم شما در راه مسجد دوبار به زمین افتادید.))
از این رو چـــراغ آوردم تا بتوانــــــم راهتــــان را روشن کنـــم.
مرد اول از او بطور فراوان
تشکر میکند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه میدهند.
همین که به مسجد رسیدند،مـــرد اول از مـــرد چــــراغ بدست
در خواست میکند تا به مسجد وارد شـــود و با او نمــــاز بخواند.
مـــرد دوم از رفتـن به داخل مسجد خـودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار میکند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال میکند که چـــــرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نمـــاز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد:((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید،خودتان راتمیزکردید و به راهمان
به مسجد برگشتید،خـــــــدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خـوردن شما شدم و حتی آن
هم شما را تشویق به ماندن در خـانه نکرد،بلکه بیشتـر به
راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن،خـدا همه گناهان افـراد خانواده ات را بخشید.
من تـرسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمیـن خــوردن شما
بشوم،آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهدبخشید.
بنا براین،من سالم رسیدن شما را به خانه خدا(مسجد)مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان:
کـار خیــری را که قصد دارید انجــام دهیـد به تعویـق نیاندازید.
زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه
با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیـر دریافت کنید.
پارسائی شما میتواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجـام دهید و پـیـــــــــــروزی خــــــــــــــــــــــــــــدا را ببینید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 782
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 31 خرداد 1391
|
|
یکی از یاران پیامبر می گوید:
«یک روز مهمان حضرت محمد (ص) بودم .
خرمای فراوانی در آنجا بود.
من هم نشستم و شروع کردم به خوردن.
چشم درد داشتم.
می گفتند که خرما برای چشم درد ضرر دارد و من این را میدانستم،
اما من خیلی خرما دوست داشتم»
پس،با کف دستم چشمم را پوشانده بودم.
پرهیز نکردم و شروع به خوردن خرما کردم.
حضرت محمد(ص) به من نگاه کردند و فرمودند:با این درد چشم خرما می خوری؟!
گفتم:یا رسول الله فقط چشم چپم درد می کند.
خرما را با دست راست و از طرف راست می خورم که درد نمی کند!
حضرت محمد(ص) از این حرف من خنده ی شان گرفت و آنچنان خندیدند
که دندان های مبارکشان پیدا شد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 31 خرداد 1391
|
|
روزی پيامبر،به همراه بلال،از کوچه ای می گذشتند.
بچه ها مشغول بازی بودند.
بچه ها تا پيامبر را ديدند،دور او حلقه زدند و دامنش را گرفتند و گفتند:
همان طور که حسن و حسين را بر شانه ی تان سوار می کنيد،ما را هم بر شانه ی خود سوار کنيد.
بچه ها هر يک گوشه ای از دامن پيامبر را گرفته بودند و با شور و اشتياق،همين جمله را تکرار می کردند.
پيامبر با ديدن اين همه شور و شوق،به بلال فرمودند:
«ای بلال! به منـزل بــرو و هر چه پيدا کردی،بياور تا خود را از اين بچه ها بخرم.»
بلال،با عجله رفت و با هشت گردو برگشت.
پيامبر،هشت گردو را بين بچه ها تقسيم کرد و بدين ترتيب،خود را از دست بچه ها رها کردند و به همراه بلال،به راهشان ادامه دادند.
در راه،پيامبر رو به بلال کردند و به مزاح گفتند:
«خدا برادرم،يوسف صديق را رحمت کند.
او را به مقداری پول بيی ارزش فروختند و مرا نيــز به هشت گردو معامله کردند.»
وقايع الأيام،ج 3 ص69.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 782
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
|
|
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.
آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.
فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد.
مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد.
مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار میداد،آن اتفاق نمی افتاد.
هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد.
مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود.آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم،چه در روابط،چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم.در نهایت،آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟
داشته هایتان را گرامی بدارید.غم ها،دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می تـوانست با این نوع طرزفکر به زندگی بنگرد،مشکلات بسیارکمتری در دنیا وجود میداشت.
حسادت ها،رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران،و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 858
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
|
|
نُعَیمان،یکی از یاران با وفای پیامبر بود.او مردی شوخ طبع و بسیار خنده رو بود.روزی نعیمان از بازار می گذشت که چشمش به بادیه نشینی افتاد که عسل می فروخت.
نعیمان،آن مرد را با عسلش به خانه پیامبر برد و عسل را از آن مرد گرفت و به یکی از خادمان پیامبر داد تا آن را به پیامبر برسانند و به مرد نیز گفت که منتظر باشد تا پولش را بگیرد.
پیامبر(ص)چنان اندیشید که نعیمان،عسل را به عنوان هدیه آورده است.بعد از مدتی که گذشت،بادیه نشین،درِ خانه پیامبر را زد و گفت:
«اگر پول آن را ندارید،عسل مرا بدهید».
همین که پیامبر،متوجّه شدند که ظرف عسل هدیه نبوده است،فوراً پـول آن را به مرد دادند.بعد که نعیمان،خدمت پیامبر رسید،پیامبر به او فرمودند:«چه چیز باعث انجام دادن این کار شد؟».
نعیمان در جواب گفت:«می دانستم که عسل دوست دارید،به همین خاطر،آن مرد را با عسلش به خانه شما راهنمایی کردم».سپس حضرت به او خندیدند و چیزی به او نگفتند و بعدها گه گاه نُعَیمان را که می دیدند،به شوخی می گفتند:
«آن بادیه نشین کجاست تا پول هدیه اش را از ما بگیرد؟»،یا می فرمودند:
«نعیمان! کاش بادیه نشینی می آمد و ما را با سخنش شاد میکرد!».
بحار الأنوار،ج 16،ص 294
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
|
|
پیامبر(ص) به پیرزنی که درباره بهشت از آن حضرت می پرسید،فرمود:
«پیرزنان به بهشت نمی روند».بلال،آن پیرزن را گریان دید و به پیامبر،خبر داد.
پیامبر فرمود:
«بلال! سیاهان هم به بهشت نمی روند ».
بلال هم در بیرون مجلسِ پیامبر و در کنار آن پیرزن،به گریه نشست.
عباس عموی پیامبر،خبر داد.پیامبر فرمود:«عمو جان! پیر مردها هم به بهشت نمی روند؛ امّا بمان تا بشارتت بدهم».
سپس آن دو را هم فرا خواند و فرمود:
«خداوند،پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را به زیباترین شکل،برمی انگیزد و اینان جوان و نورانی می شوند و آن گاه،به بهشت، وارد می گردند».
همان،ص 297
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
|
|
شوخی با پیامبر: دارم کفش هایتان را می خورم
چشمان ابا هریره،در پی پیامبر بود.در کمین فرصتی نشسته بود تا کفش های پیامبر را بردارد. پیامبر،کفش هایش را درآورد و وارد منزل شد.
ابا هریره،آرام و خون سرد،یواشکی کفش های پیامبر را برداشت و به طرف بازار به راه افتاد،بدون این که کسی متوجّه شود.
اباهریره،در راه،خرما فروش را دید و گفت:«این کفش ها را در ازای خرما می خری؟».
خرما فروش،مقداری خرما از سبد برداشت و به ابا هریره داد و کفش های پیامبر را از او خرید. ابا هریره نیز خرماها را گرفت و به طرف خانه رسول خدا به راه افتاد.ابا هریره آرام و خون سرد، خرما به دست،خدمت رسول خدا رسید و گوشه ای نشست.
ابا هریره تا نشست،مشغول خوردن شد.
پیامبر که در جمع یاران نشسته بود،تا چشمشان به ابا هریره افتاد فرمودند:
«ابا هریره! چه می خوری؟».
ابا هریره با لبخند جواب داد:«ای رسول خدا ! دارم کفش های شما را می خورم ».
بحار الأنوار،ج 16،ص 295.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
|
|
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد،مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت.
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،ولی به هیچ وجه ازپله پایین نمیآید.
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.
وقتی که دوباره به پشت بام رفت،می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدین گفت:لعنت بر من که نمی دانستم که اگر الاغ به جایگاه رفیع و پُست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک می کند!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 899
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
گویند روزی دزدی در راهی،بستـه ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و
دعــایی نیــــز پیوست آن بـود.آن شخص بستــه را به صــاحبش برگرداند.
او را گفتند:
چرا اینهمه مال را از دست دادی؟
گفت:
صاحب مال عقیده داشت که این دعا،مال او را حفظ میکند و من دزد مال او
هستـم،نه دزد دین.اگــر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال،خللی
مییافت،آن وقت من، دزدباورهای او نیز بــودم و این کار دور از انصاف است.
کشف الاسرار
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 736
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در سـاحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب،غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه،خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کردو توی باغچه چندساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسرخلیفه)با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد.
همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند،گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت: می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو،قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول،سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد،با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خـواب،وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ،قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ،عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا،آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها،ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود،هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد،هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول،سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی،حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی،نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون،آن بهشت را ندیده خرید،اما تو میدانی و میخواهی بخری،
من به تو نمی فروشم!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 771
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391
|
|
آتشــی نمى سـوزاند (ابراهیــم) را
و دریایى غرق نمی کند(موسى) را
کودکی مادرش او را به دست هاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش میکند،عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این " قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
پس
به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
و به سمت او قدمی بردار
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را تماشا کنی.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 861
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391
|
|
روزی روزگاری،پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.
میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد،با ترس و تعجب،عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر،غول بزرگی ظاهر شد.
غول فوری تعظیم کرد وگفت:
نترس پیــرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم.
مگر قصههای جوراجوری که برایم ساختهاند،را نشنیدهای؟
حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم،اما یادت باشد که فقط یک آرزو!
پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمیگنجید،از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر!
اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391
|
|
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه،سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد،این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد،زن پرسید: “من چقدر باید بپردازم؟”
و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد.
همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختــم بشه!”
***
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره،زن از در بیرون رفته بود،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیش خدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”.
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
“دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه…”
به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک می کنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 774
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391
|
|
با قلبی ملایم و حساس وارد می شوید و با یک قلب سخت و بی احساس خارج می شوید…
سه ظرف را روی آتش قرار دادیم.
در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از ۱۵ دقیقه:
هویج : که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد،
تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت و محکم شد،
دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است.
حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست.
شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟
مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته می شوید امیدتان را از دست داده وتسلیم میشوید.
هیچ وقت مثل هویج نباشید..!
با قلبی ملایم و حساس وارد می شوید و با یک قلب سخت و بی احساس خارج می شوید از دیگران متنفر می شوید و همواره تمایل به جدال دارید.
هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید...!
در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید.
آب قهوه را تغییر نمی دهد.قهوه آب را تغییر می دهد.
هر چه آب داغتــر باشد طعم قهوه بهتــر می شود...!
پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم.
نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.
از طعم قهوه تان لذت ببرید…
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 737
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391
|
|
|