قضاوت امیرالمومنین،این فرزندمن نیست
در زمان خلافت عمر،جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد.و ناله سر میداد که:خدایا! بین من و مادرم حکم کن.عمر از او پرسید:مگر مادرت چه کرده است؟
چرا درباره او شکایت مى کنى؟ جوان پاسخ داد:مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیـز شیر داده.
اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص میدهم،مرا طرد کرده و میگوید:تو فرزند من نیستى!
حال آنکه او مادر من و...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
مردخبیثی روزی در کوچه ای راه میرفت و با خودش فکر میکرد که من هرگناه و خباثتی که وجود داشت انجام داده ام.این شیطان چه کار کرده که من نکرده باشم؟
پیـرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت:با من کاری داشتی؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
در داستان جالبى از امیر المؤمنین حضرت على(علیه السلام) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود:به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت:
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بـود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بـود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت:خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:من با این همه توانایی لیاقت بندگی خـدا را نداشتـم آنوقت تـو با این
همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد:زیرا می دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در چند سال قبل،محترمه علویه اى که مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفت مدتهاست که به جده ام صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام اللّه علیها متوسل شده ام براى نجاتم تا اینکه شب گذشته در عالم رؤیا آن حضرت را دیدم عرض کردم بى بى ما زنان چه کنیم که اهل نجات باشیم؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
تشرف،خدمت امام زمان
هوا تاریک بود.باران میبارید.باد تندی میوزید.سرمای سوزناک زمستانی طاقت را از بین میبرد. از شدت سرما بدنم میلرزید.
دندانهایم به هم میخوردند.
در آن سرمای سوزان هیچ کس نبود.به هر سو نگاه میکردم جز کوچههای تاریک،هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم.
هراس سراسر وجودم را گرفته بود.
نگران بودم.نگران از اینکه کارم بی نتیجه بماند.
کنار در مسجد نشستم.
آتشی روشن کردم تا با آن مقداری قهوه درست کنم.
در فکر فرو رفتم:«چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه آمدم،این همه رنج و سختی را تحمل نمودم،بارخوف و ترس را حمل نمودم، اما او نیامد! تنها یأس و پشیمانی برایم باقی ماند.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 9 دی 1391
|
|
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد،بالاخره پیـرمـردی با ریش سفید از جابر خواست و گفت: آری من مسلمانم
جوان به پیـرمـرد نگاهی کرد و گفت با من بیـا،پیـرمـرد بدنبال جوان براه افتـاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیـرمـرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،پیـرمـرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیـرمـرد خستـه شد و به جـوان گفت که به مسجد بازگـردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیـرمـرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
چـرا نـگاه می کنید،بـه عیسی مسیح قسـم کـه بـا
چند رکعت نمازخواندن کسی مسلمان نمی شود!!!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : جمعه 8 دی 1391
|
|
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانیها درمیان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بـود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعاً نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.انیشتین قبول کرد،اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هرحال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.در این حین راننده باهوش گفت:سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیـز می تواند به آنها پاسخ دهد.سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : جمعه 8 دی 1391
|
|
امام سجّاد علیه السّلام چنین اظهار داشت:اى عمو! رعایت تقواى الهى كن و از خدا بترس و در آنچه حقّ تو نیست ادعّا نكن،من تو را موعظه مى كنم كه مبادا در ردیف بى خردان باشى.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 464
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : سه شنبه 7 آذر 1391
|
|
روزی مردى به حضور امام سجاد (كه سلام خدا بر او باد) آمده و از امام چندتا سوال كرد و از آن حضرت پاسخ سوالهایش را گرفت.
وقتی مرد جوابش را گرفت،از پیش امام مرخص شد،ولی چند قدمی بیش نرفته بود كه دوباره نزد امام بازگشت و سوال دیگرى را مطرح نمود،و گویا تصمیم داشت همچنان به سوالات خود ادامه دهد.
امام سجاد(علیه السلام) براى آنكه به او بفهماند،دانستن براى عمل كردن است،نه انباشتن، رو به او كرد و فرمود:در كتاب مقدس "انجیل" نوشته شده است:مادام كه به آنچه میدانید،عمل نكردهاید،از آنچه نمى توانیدنپرسید[و به دنبال افزایش علم خود نباشید]،زیرا اگر به اندوختههاى علمی،عمل نگردد،حاصلی جز كفر و ناسپاسی برای صاحبش نداشته و موجب دورى او،از خداوند میگردد.
از من بگوى عالم تفسیر گوى را / گر در عمل نكوشى، نادان مفسرى
علم،آدمیت است و جوانمردى و شرف/ ور نه ددى بـه صورت انسان مصورى
بار درخت علم نباشد بجز عمل / با علم اگر عمل نكنى،شاخِ بىبرى
(سعدی(
متن روایت:
علی بن إبراهیم،عن أبیه،عن القاسم بن محمد،عن المنقری،عن علی بن هاشم بن البرید،عن أبیه قال:جاء رجل إلى علی بن الحسین علیه السلام فسأله عن مسائل فأجاب ثم عاد لیسأل عن مثلها فقال علی بن الحسین علیه السلام:مكتوب فی الإنجیل لا تطلبوا علم مالا تعلمون ولما تعملوا بما علمتم،فإن العلم إذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه إلا كفرا ولم یزدد من الله إلا بعدا.
كافی - شیخ كلینی - ج 1 - ص 44 - 45
چهل داستان و چهل حدیث از امام زین العابدین علیه السلام، عبدالله صالحی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : سه شنبه 7 آذر 1391
|
|
یک لوستر بزرگ و گران قیمت در سال ۱۳۵۴ به آستان حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هدیه شد كه تا مدّتها كانون توجّه بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
یكی از علمای بزرگ پس از آنكه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران میآید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم میگردد.. .
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
دو نفر از خادمین حضرت عبدالعظیم علیه السّلام با هم عهد می بندند كه هر كدام زودتر از دنیا رفت از خدا بخواهد دیگری را هم ببرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 420
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 3 آذر 1391
|
|
کسی نزدامام صادق علیه السلام آمد و گفت:دست و بالم بسته شده و باغی دارم که قصد دارم آن را بفروشم اما کسی حاضر به خریدن آن نیست.کاری کن.
امام فرمود:توی باغت درخت خرمایی است ازآن بالا برو قطعه استخوانی را کلاغی آنجا آورده آن را بردار و در قبرستان خاک کن .
آن مرد همین کار را کرد در برگشت از قبرستان مردی به او گفت:
باغت را به من می فروشی.
گفت:بله ولی خیلی تعجب کرد نزد امام رفت و علت را جویا شد امام فرمود:
این قطعه استخوان متعلق به یک تارک الصلاه بودکه قبرش خراب شده بوده وآن کلاغ استخوان او را به باغ تـو آورده بوده.این تأثیر شومی انسان تارک الصلاه.
خدا به ما کمک کند که جزء نماز گزاران باشیم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 562
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 آبان 1391
|
|
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند،نشسته است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 500
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 آبان 1391
|
|
جوانی در حال مرگ بود،هر چه اطرافیان به او میگفتند بگو:
«أشْهَدُ أنْ لا إله إّلا الله وَ أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّدَاً رَسُولُ الله»
نمیتوانست شهادتین را بگوید و زبانش بند آمده بود
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 آبان 1391
|
|
عبدالله بن سوقه میگوید:امام رضا(ع) از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد، من و تمیم بن یعقوب سراج به امامت او قائل نبودیم و زیدى مذهب بودیم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 آبان 1391
|
|
نوزده سال تمام قافله سالار بود.
سوار اسبش میشد و کاروان می برد مکه.
آن سال هرچه اصرارش کردند،زیربار نرقت.
مثل بچه ها می نشست و گریه میکرد که:
«این همه رفتم و آمدم،آقا را ندیدم.چه فایده یک بار دیگر هم بروم؟»
*
اسب ها و شترها آماده حرکت بودند.
مثل هرسال اسب او جلوی همه بود.
توی خواب بهش گفته بودند:
«دل مردم را نشکن.امسال هم برو،دست خالی برنمی گردی.»
*
شب آخر،نیمه های شب،توی مسجدالحرام.
کسی زد روی شانه اش:«علی بن مهزیار را می شناسی؟»
سرش را تکان داد: «خودمم»
گفت: «دنبالم بیا.»
رفت. خیمه ای نشانش داد،وسط بیابان:«چرا معطلی؟ امام منتظر است.»
....
سحرخیز مدینه کی می آیی؟...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 503
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 26 آبان 1391
|
|
پروفسور سوار بر یک قایق
از یک سوی رودخانه ی«جامونا»به سوی دیگر میرفت.
او از مرد قایقران پرسید:«آیا ریاضیات میدانی؟»
مرد جواب داد:نه آقا.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 511
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 آبان 1391
|
|
جناب شیخ ابوالحسن خرقانی اگر بالاتـر از جناب مولانا نباشند پایین تر نیستند
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 21 آبان 1391
|
|
مـردی،اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد.همه آرزوی تملک آن را داشتند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 670
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 21 آبان 1391
|
|
به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید.پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید:در برخورد با افراد اجتماع"اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان"؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 584
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 21 آبان 1391
|
|
پـدر: دوست دارم با دختــری به انتخاب من ازدواج كنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب كنم
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 516
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 19 آبان 1391
|
|
مـرد جوانی نـزد پدر خود رفت و به او گفت:میخواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:نام دختــر چیست؟
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : جمعه 19 آبان 1391
|
|
سه تا زن توی تصادفی کشته شدن و سه تاشون رفتن بهشت!
دَمِ دَرِ بِهشت مأمور نگهبان گفت:
شما آزادید هر کاری بکنید،تنها قانون اینجا اینه که:روی اردک ها پا نذارین!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 572
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 18 آبان 1391
|
|
یک روز او تنهایی برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.
اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 16 آبان 1391
|
|
در مطب دکتــر به شدت به صـدا در آمد
دکتر گفت: در را شکستی! بیـا تو ...
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بودبه طرف دکتر دوید و
گفت:آقای دکتر! مادرم ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس
می کنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری
من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم
دختر گفت:ولی دکتر،من نمیتوانم
اگر شما نیایید او می میرد!
و اشک از چشمانش سرازیــر شد
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.
دختر،دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.او تمام شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.
دکتر به او گفت:باید از دخترت تشکر کنی،اگر او نبود حتما" میمردی!
یک فرشته ی کوچک و زیبـا...
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 545
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : سه شنبه 16 آبان 1391
|
|
«یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیـر و
دردمند شده ام مرا به گرگ بیــابان می سپارند و می روند»
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 16 آبان 1391
|
|
روزى امام حسین(ع) غلامى را دیـد که با سگى نان میخورد،یک لقمه پیش سگ مى انـدازد و لقمه اى هم خودش میخورد،حضرت فرمود:اى غلام! عجب هم غذایى پیدا کرده اى؟! غلام عرض کرد:اى پسر پیـامبــر! من محزون و مغموم و ناراحتم و شادى و خوشحالى خودم را از خوشحال کردن این سگ میخواهم؛ زیرا که صاحب و مولاى من یهودى است و من از همراهى و مصاحبت با او در عذابم.
امام(ع)فرمود:کارى که انجام دادى اثرخودش را بخشیده و دویست درهم که قیمت غلام بود نـزد یهودى برد و فرمود:غلام را به من بفروش،یهودى عرض کرد من این غلام را فداى قدم مبارک شما کردم و این بستان را هم به غلام بخشیدم و درهم ها را به حضرت بازگرداند.حضرت هم غلام را آزاد کرد و دویست درهم قیمت او را به او بخشید.
زن یهودى خبردار شده،اسلام آورد و مهریه خود را به شوهرش بخشید،یهودى هم مسلمان شد و منزل خود را به زنش بخشید.
بحار ج 10، ص 145 به نقل از دارالسلام،ج 3ص350
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 526
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : سه شنبه 16 آبان 1391
|
|
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی،این هم پولش.
بقـال کاغذ رو گرفت و لیست نوشتـه شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختـر بچه داد.
بعد از این کارش برای خوشال کردن دخترک لبخندی زد و گفت:
چون دختــر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش دادی،منم بهت اجـازه میدم که یک مشت شکلات به عنوان جایـزه برای خودت برداری.
اما دختـرک از جای خودش تکون نخـورد،مـرد بقـال که پیش خودش فک کرد دختـر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه رو به اون کرد و گفت:
«دخترم! خجالت نکش،بیا جلو خودت شکلات هاتو بردار»
دختر کوچولو جواب داد :
«نمی شه شما بهم بدین؟»
بقال هم که تعجب کرده بود،پرسی:
چرا؟
مگه چه فرقی می کنه؟
دخترکوچولو هم گفت:
«آخه مشت شما از مشت من بزرگتـره!»
گوگولی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : دو شنبه 15 آبان 1391
|
|
از دكتر حسن احسان تهرانى كه در كربلا مطب داشته نقل شده است: روزى مشرف به كاظمين شدم و بعد از آن كنار دجله رفتم،ديدم جنازه اى را عده اى بر دوش گرفته و به سمت حرم مطهر حركت مى كنند.
هنگامى كه جنازه را به طرف صحن مطهر مى بردند،من هم كه عازم تشرف بودم به دنبال آن حركت كردم.مقدارى كه او را تشيع كردم ناگاه ديدم يک سگ سياه ترسناكى روى جنازه نشسته است!
بسيار تعجب كردم و با خود گفتم:اين سگ،چرا روى جنازه رفته است؟ متوجه نبودم كه اين سگ نيست بلكه تجسم يافته اعمال ميت است.به افرادى كه در اطراف من تشييع میكردند گفتم: روى جنازه چيست؟
گفتند:چيزى نيست به جز همين پارچه اى كه مى بينى! دريافتم كه اين سگ صورت واقعى اعمال ميت است و فقط من آن را مى بينم و ديگران ادراک نمى كنند.
هيچ نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانيدند.
همين كه خواستند تابوت را براى طواف داخل صحن برند ديدم آن سگ از روى تابوت پائين پريد و در گوشه اى ايستاد تا آن كه جنازه را طواف دادند.وقتى مى خواستند از در صحن خارج شوند،دوباره آن سگ به روى جنازه پريد!
معلوم است كه صاحب آن جنازه مرد ظالم و متجاوزى بـوده كه صورت ملكوتى او به شكل سگ مجسم شده است.(چون آن دكتر داراى صفاى باطن بـوده اين معنى را ادراک مى نموده و ديگران چيزى نمى ديده اند.)
ازریلا
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 665
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 10 آبان 1391
|
|
خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار میکرد،تقاضای افزایش حقوق داد.
خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود،تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 738
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 22 مهر 1391
|
|
از رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده وقتى كه معاذ از معنى اين آيه:
يوم ينفخ فى الصور فتاتون افواجا در روز قيامت كه صور دميده میشود دسته دسته مى آييد.
پرسيد يعنى چه؟ حضرت فرمود:اى معاذ مطلب بزرگى را پرسش نمودى.
پس اشک در چشم مبارک حضرت حلقه زد و فرمود:
امت من در روز قيامت ده گروه مى شوند
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 694
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
An older gentleman was playing a round of golf
پيـرمردی،در حال بازی كردن گلف بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 703
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد.
نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفق گردد.
مبلغى پول به پارسايان بدهد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 707
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت:
"عزیزم از من خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا بـرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane
یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 713
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
حكايت كرده اند كه مردى در بازار دمشق،گنجشكى رنگين و لطيف،به يک درهم
خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند.
در بين راه،گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت:در من فايده اى،براى تو نيست.
اگـر مـرا آزاد كنى،تـو را سه نصيحت مى گويمـ كه هر يک،همچون گنجى است.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 849
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
كلينى در كافى به اسنادش از امام صادق عليه السلام نقل مى كند:
حبرى(عالم يهودى) خدمت اميرمؤمنان رسيد و پرسيد:
اى اميرمؤمنان ! آيا هنگام عبادت،پروردگارت را ديدى؟
حضرت فرمود:واى بر تـو!
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 670
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 16 مهر 1391
|
|
|