امروز قلب عالم و آدم حرای توست
این کوه نورشاهد حرف خدای توست
مکـه دگر بـــرای بزرگیـت کوچک است
فــریاد کن رسول که دنیــا برای توست
اقــــرأ باســـم ربّـک یا ایـــها الــــــرسول
قـران بخوان امین که همین آشنای توست
لات و هبل بـرای تـــــــــــو تعظیــم کرده اند
وقتی که قلـب سنگی عُــــزی فـدای توست
خورشید و مـاه بین دو دست تـــــو دلخـوشند
یعنی تمـــام تکیـــه عالــــــم عصــــای توست
بعد از هــــــــــــزار ســـــال دگـر می شناسمت
وقتی که جــــای جــــای دلــــــــم ردّ پای توست
فـریـــــــادتان تـــــمام زمیـن را گــــرفتــــــه است
امروز هر چه می شنـــــــــــوم از صــــــدای توست
تبیان
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 خرداد 1391
|
|
من کیم تا که کنم وصف مقامات شما
گفتـه جبــریـل برایـــم ز کرامات شما
عقل کلی و همه زیــر لــــوای علمت
همه ی عالمیان محو شما مات شما
این همه عالم عامل که نباشد عددی
صد رسول آمده بیرون ز خرابات شما
این دل غرق طرب در شب میلاد شما
هست مدهوش و خوش از لطف و عنایات شما
عاشق و واله و شیدای شما گشت دلم
عاقبت در ره عشــق تــو فدا گشت دلم
شب، شب شور و شعف، وقت ظهور کرم است
دل هر عاشق وارسته دخیل حرم است
ساقیا ساغر ما پر بکن از باده ی عشق
هر چه مستی بکنم، مِی، بزنم، باز کم است
دفتر عشق دلم باز شده با، یدِ دوست
روی هر صفحه ی دل، عاشق و رقصان قلم است
امشبی عاشق و شیدای دل دلدارم
امشبی را دل دلدار به دور از الم است
که شب خاتم و حاتم شده سائل به درش
هر که آمد به در خانه ی عشقت بخرش
شهر یثرب شده پر نور، صفا می آید
که پیمبـــــــر ز بر عرش خدا می آید
نه فقط بهر رسالت شده مولود که او
بهــــــــر فرماندهی کل قـــوا می آید
مطرب عشق صدا کن که بخواند هر دم
که به زخـــــــم دل عشـاق دوا می آید
ایستـــــادم بشمارم به شب میـلادت
چقَدَر بر در بیت تـــــــــــــو گدا می آید
شده عالم همگی مست ز مستی شما
شده عالم همگی هست ز هستی شما
«جعفرابوالفتحی»
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 737
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 خرداد 1391
|
|
آن شب سکوت خلوت غار حـرا شکست
با آن شکست ،قامت لات و عزا شکست
آمد به گوش ختم رسولان ندا بخــــــوان
مهر سکوت لعل بشــر،زان نـدا شکست
با خواندن نخـــوانـده الفبــا طلسـم جهل
در سرزمین رکن و مقــام عصـا شکست
آدم به باغ خلـد خـــــــدا را سپـاس گفت
تا سدّ ظلم و فقـر به ام القــــرا شکست
نـوح نبى به ساحـل رحمت رسید و خورد
طوفان به پاس حـرمت خیرالورا شکست
بر تخت گل نشست در آتـش خلیـل حـق
تـا ختــــــــــم الانبـیـــــــا گـل لبخـنــــــــد را شـکست
عیسى مسیــح مُهـــــــــر نبـــــــــــوّت به او سپـــرد
زیـــــــــرا که نیسـت دیــــن ورا تا جـــــــزا شـکست
آمد بــــــــرون ز غـــــــار حــــــــــــــرا میـــر کائـنات
آن سان که جـــــــــــــــام خنـــده باد صبـا شکست
در خــــــانــه رفـت و دیـــــد خـدیجـــه که مى دهد
از بـــــــــــوى خویش مشک غـــزال ختـا شکست
بر دور خـــــــــــویش کهنـه گلیمـى گرفت و خفت
آمد نـــــــــــدا که داد به خـــــوابش نـدا شکست
یا ” ایّــها المـــدّثر ” ش آمـــــد به گـــوش و گفت
بایــــد که ســدّ درد ز هــر بـى نـــــــوا شکست
قانــــــــون مـرگ زنـــــــده به گوران به گـورکن
کز مــــرگ دختـــــران نـرسد بـر بقــا شکست
آماده بهــــــر گفتــن تکبیــــــــــــــر کن بــلال
چون مى دهد به معرکه خصـم دغا شکست
اینک به خلـــــق دعــــوت خــود آشـکار کن
هرگز نمى خورد به جهـان دین ما شکست
برخیز و بت شکن که على دستیار توست
کز بت نمى خورد على مرتضى شکست
طعن ابــى لهـــب نکند رنجـــه خاطــرت
کو مى خورد ز آیه ” تبّت یدا ” شکست
” ژولیده ” گفت از اثـــر وحى ذات حق
آن سکوت خلـوت غــار حـرا شکست
« ژولیده نیشابورى »
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 863
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 خرداد 1391
|
|
امشب تمام عاشقان رادست بسـر کن
یک امشبی با من بمان با من سحر کن
بشکن ســـر من کاسه ها و کـوزه ها را
کج کن کلاه ،دستی بزن،مطرب خبر کن
گلهای شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بــر سر زلــف تـــو بستند
تـا طاق ابـــــــــروی بـت مـن تا به تا شد
دُردی کشان پیمانه هاشان را شکستند
یک چکه ماه افتـــاده بر یاد تـو و وقت سحر…
این خانه لبریز تو شد شیرین بیان حلوای تر…
تو میر عشقی عاشقـــان بسیار داری
پیغمبـــری با جـــان عاشــق کار داری
امشب تمام عاشقان را دست بسر کن
یک امشبی با من بمان با من سحر کن
(محمد صالح اعلاء)
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 845
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 خرداد 1391
|
|
از حــــرا آیات رحمـان و رحیـم آمد پدید
یا نخستین حرف قــــرآن کریم آمد پدید
صوت اقــرأ بسم ربک مى رسد بـر گوش جان
یا که از کــــــوه حــــــرا خلــق عظیم آمد پدید
بانگ توحید است از هرجا طنین افکن به گوش
فانى اصحـــــاب شیــــطان رجیــــــم آمد پدید
سید امى لقب بر دست قرآن مى رسد
یا به گمراهان صـراط مستقیــم آمد پدید
فاش گویم عقل کل فخر رسل مبعوث شد
آن که مه گردد ز اعجــازش دو نیم آمد پدید
قصه لولاک باشـد شـاهد گفتــار من
یعنى امشب عالم آرا از قدیم آمد پدید
در حرا بر مصطفى امشب شد از حق جلوه گر
آن چه اندر طـــــور سینـــا بر کلیــــم آمــد پدید
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 779
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 خرداد 1391
|
|
نــــور عتــرت آمد از آیینــه ام
کیست در غار حرای سینه ام
رگ رگـم پیغام احمد می دهد
سینه ام بـوی محمد می دهد
من سخن گویم ولی من نیستم
این منــــم یـا او ندانــــم کیستم
جبرئیل امشب دمد در نای من
قدسیـان خــــوانند با آوای من
ای بتــان کعبـه در هم بشکنید
با من امشب از محمد دم زنیـد
از هـوا گلبانگ تهلیل آمده
دیده بگشائید جبریل آمده
مکــه تا کــی مرکـز نا اهلهاست
پایمــــال چکمـه بـوجهل هاست
مکه دریای فـــروغ وحـــــی شد
بت پرستان بت پرستی نهی شد
روز، روز مرگ ظلم و ظالـم است
بانگ نفـرت مرد،اقـرا حاکم است
یا محمد منجـی عالـــم توئی
این مبارک نامه را خاتم توئی
انبیا مشعل ز تو افروختند
وز دمت پیغمبری آموختند
غیرت و مردانگی آئین توست
عزت زن در حجاب دین توست
بر همه اعلام کن زن بـرده نیست
بــــرده مــردان تن پـرورده نیست
خــــــاتــــم توحیــد در انگشت تو
حق به پیش روی و حیدر پشت تو
ما تو را زهــرای اطهــر داده ایم
شیر مردی مثل حیــدر داده ایم
ما تــــو را دادیـــم در بیـن همه
یک خدیجه یک علی یک فاطمه
«سید محسن احمد زاده»
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 734
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 خرداد 1391
|
|
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیـــری تــو نمیــرد این سبق
من کتـاب و معجـزت را حافظم
بیش و کم کن راز قرآن را فضم
هست قرآن مر ترا همچو عصا
کفـــرها را درکشد چـــو اژدها
تــو اگـر در زیـــر خاکـی خفتـــه ای
چون عصایش دان هر آنچه گفته ای
مولوی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 899
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 29 خرداد 1391
|
|
مجنون حریف غصه لیلانمی شود
زخم فراق بی تـو مداوا نمی شود
فالی زدم به حضـرت حافظ باز گفت
بخت همیشه بستـه ما وا نمی شود
آب از سرم گذشت دراین موج بیکسی
ســـاحل حــریف طعنــه دریـا نمی شود
دلخــوش به هیئتــم که شنیـدم حضور تـو
جــــز در هـــــــوای روضــه ســقا نمی شود
جـــان دو دست حضـــــرت عباس جـان مشک
آقـــــــا بیـــــــا که بخـت دلـــــــــم پــا نمی شود
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 849
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
جان را مپرس با غم هجران چه میکند
با تیغ تیـــــز پیکـر عـــریان چه میکند
مستـــانـه غمت مِی جنت نمیخورد
سرگشته تو با سر و سامان چه میکند
بودیـــم خـاک و با نگهت کیمیـا شدیــم
بنگر به ذره، مهر درخشان چه میکند
از ابر لطف توست که سرسبز ماندهایم
در این کویــــر تَفزده، باران چـه میکند
ما را که دید بر سر کویش به خنده گفت
بیـمار ره نبـرده به درمـان چه میکند
ای صــد بهـــار از تــو شکوفا بیـا بیـا
باد خزان ببین به گلستان چه میکند
پرسیدهای که دوست ز دشمن چه میکشد
هیچ آگهی فراق تـو با جان چه میکند
ای منتظر بیــا و نظر کن که داغ هجـر
با لالههای سوختـه دامان چه میکند
در حسرت تو دربدری شد نصیب خضر
ورنه به سیــر کوه و بیـابان چه میکند
دست نیاز بهسوی تـو دارد وگرنه نوح
با زورق شکسته به طوفان چه میکند
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
توفیق نصیبم شده از یار بخوانم
مدّاحی دلدار کنم از دل و جانم
خواهم ز خدا ای هدف خلقت هستی
تا روز جزا زیر لوای تو بمانم
المنةُ لله که من وقف تو هستم
یعنی که گدای تواَم و شاه جهانم!
وقتی که زبان مدح و ثنای تو بگوید
شهد عسلت می چکد از هر دو لبانم
جام دلم از عشق تو گردیده لبالب
این حالت روحانی من گشته نشانم
جز مِهر تو را در دل خود راه ندادم
مِهر تو شود روز جزا خطّ امانم
سرشار شدم از کرَم واسعه ی تو
از فیض تو نشأت ببَرد طرز بیانم
بر طینت من مُهر غلامی تو پیداست
تزریق شده مِهر تو در روح و روانم
سوگند به زهرا که تویی دار و ندارم
گر،اَمر کنی در قدمت جان بسپارم
جبریل فرود آمده از سوی خدایت
حکمی ز خدای احد آورده برایت
آورده برای تو که سلطان جهانی
تاجی که مزیّن شده با نور ولایت
«اقرأ» به تو تلقین بکند یار قدیمی
آوای علی می رسد از غار حرایت
فرمود بخوان نام خداوند جلی را
آن کَس که به هر لحظه کند از تو حمایت
شد واسطه ی فیض خدا حضرت حیدر
یعنی که به دست علی است امر هدایت
تو با علی هستی و علی با تو دمادم
هر جا که تو رفتی،شده او پای به پایت
تو منبع نوری و علی لمعه ی نورت
یعنی که تویی کعبه و او قبله نمایت
آویخته بر گردن من رشته ی لطفت
مملو ز کرامات تواَم،زیر لوایت
من جز تو و حیدر به خدا یار ندارم
جز لطف شما هیچ مددکار ندارم
ای دوستی ات تاج سر عالم و آدم
المنةُ لله که تویی سید خاتم
با خُلق عظیمت همه را شیفته کردی
اسلام ز اخلاق تو شد قبله ی عالم
مشی تو به اسلام علی عادتمان داد
این است صراطی که به قرآن شده اقوَم
تاریخ علی دوستی از ناحیه ی توست
تویم ولایت به تو دادند مُسلّم
واقف به تولای علی چون تو کسی نیست
ای یار قدیمی علی،قائد اعظم!
با دست که شد تاج رسالت بر سر تو؟
این دست خدا بود که گشتی تو معمّم!
معراج،خدا از چه کسی با تو سخن گفت؟
با صوتِ که اسرار خدا بود مفهّم؟
هنگام خداحافظیِ آخر معراج
آیا تو نگفتی به خدا یا علی آن دم؟
بالله که این حمد خداوند ودود است
حیدر به خداوند قسَم،اصل وجود است
قلبم شده امشب حرم حیدر کرّار
جانم به فدای قدم حیدر کرّار
بر طالع من شیعه ی حیدر بنوشتند
نقش است به قلبم عَلَم حیدر کرّار
زنگار،زدوده ز دلم نور ولایت
گردیده دلم جام جم حیدر کرّار
اُفتد به تن دشمن تو لرزه ی سنگین
وقتی شنوَد ذکر و دم حیدر کرّار
در معرکه بر روی زمین ریخته سرها
با چرخش تیغ دو دم حیدر کرّار
روئیده به جان و دل من گلشن مِهرت
از بارش ابر کرَم حیدر کرّار
با نیمه نگاه تو شدم یار ولایت
صد شکر شدم از خدَم حیدر کرّار
از روز ازل تا به ابد دل به تو بستم
از پیر غلامان شما بوده و هستم
محمد فردوسی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 811
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
2006
هر کجا که پا نهی ای جان من
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پاره گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی آن تغار
ز آب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم زاده ای بی مرد و زن
وآنگه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن بر این پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
2003
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم
که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن
برگ می لرزد و بر شاخ دلم می لرزد
لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 864
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
2001
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی است عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من
بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من
هین برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تـــو بـود رونق شعر تر من
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 727
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
عشقت مرا اسیر بیابان نوشته است
مجنون ترین صحابی دوران نوشته است
این هم ز مشکلات و مکافات عاشقی است
دست مـرا برای گریبان نوشته است
از دست اختیـــار تـــــو راه فـرار نیست
این جبر را خدات به پامان نـوشتــه است
ماننـد تــــو امیـر فقـط یک نفـر ولی
مانند من اسیر فـراوان نوشته است
شکـر خـــدا که نـام مـــرا اعتبــار تـــو
سلمان نوشته است،مسلمان نوشته است
نــام تــــــو را بــه آب طــــلا دسـتِ کـــــردگــار
بالای تـخــــت و تـاج سلیــمان نـوشـتــه است
کم ناز کن دو آیـه از این سـوره را بخوان
اصلاً خدا برای تـــــو قرآن نـوشته است
امشب قلـم زدنـد پـریشانی مرا
با تـــو رقــــــم زدند مسلمانی مرا
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 777
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
آواز عاشــــقانـه ما در گلــــــــــو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلـــو شکست
دیگر دلـــــــــــــم هـوای سرودن نمی کند
تنــــــــــها بهـانه دل ما در گلــــو شکست
سربستـــه ماند بغض گره خـورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کسی به داغِ دلِ بـاغ دل نــــــداد
ای وای،های های عــزا در گلـو شکست
آن روزهـای خـوب که دیدیـــم،خــواب بـود
خوابـم پـرید و خـاطره ها در گلو شکست
" بادا " مبـاد گشت و "مبـادا " به باد رفت
" آیا " زیاد رفت و "چرا "در گلـــو شکست
فرصت گذشت و حـــرف دلـم ناتـمام ماند
نفرین و آفـــــرین و دعـا در گلــو شکست
تا آمـــدم که با تــــو خـــــداحـافظی کنـم
بغضم امان نداد و خـدا...در گلـو شکست
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
شده طوطىّ طبع من ثناخـــوان ابوطالب
تمـــام هستیـــم بادا به قـــربان ابوطالب
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 899
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
|
|
صدای آمدنت را به گوش ما برسـان
زمان غیبـــت خود را به انتها برسـان
نگاه نافـــذ خود را بر این گــدا انــداز
بـرای درد نهفتــه کمی دوا برســـان
اگرچه بهر ظهــورت نکرده ام کــاری
بیــا و بر لب مــا فرصت دعـا برسـان
به صبح جمعـه موعــود زائـــرم فرما
به خاکبوســی روز فـرج مرا برسـان
برای روز ظهـور تـو کعبه پا برجاست
بیــا سـرور دوباره بر آن بنــا برســان
کنــار تربت زهـــرا به وقت نافلـه ات
دعای خویش به یاری این گدابرسان
نوشتـه ام به وصیت اگر میسر شــد
بیـــا و مـرده مــا را به کربــلا برسـان
تعجيل در فرج صلوات
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 801
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391
|
|
خــوش آن روزى كه مــا را سنگــرى بود
هــواى ما هواى ديگــرى بــود
خوش آن روزى كه دلها يكصدا بود
خوش آن روزى كه جبهه كربــلا بود
خوش آن روزى كه دل مىسوخت در تب
و چفيه،بوى خون مىداد هر شب
و چفيه، يادگار جبههها بود
و چفيه، رازدار جبههها بود
خوش آن روزى كه با سر مىدويديم
به خاك پاك جبهه مىرسيديم
درون جبههها طوفان به پا بود
خدا در كنج سنگرهاى ما بود
دلى بود و خدايى بود و سنگر
دعا بـــــــود و شقايقهاى پرپر
هنوز آرى بسيجى مرد جنگ است
و در دست تمام ما تفنگ است
برادرهاى ما مردان جنگاند
برادرهاى ما مرد تفنگاند...
هنوز آرى هواى جبهه داريم
شقايـــق زادگان داغـــداريم
خزان ما، بهار ماست،امــــروز
شهادت،افتخار ماست،امروز..
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 757
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391
|
|
چشم گردون در عزای موسى جعفر گریست
دیده ی خورشید بر آن ماه خوش منظر گریست
گر چه او پروانه ی حق بود اما همچو شمع
در مناجاتش ز هجر دوست پا تا سر گریست
ژرف زندان بهر او معراج قرب دوست بود
عاشق صادق ز هجران رخ دلبر گریست
گه به یاد مادرش زهرا فغان از دل كشید
گاه بر مظلومی شیر خدا حیدر گریست
او كه خود مظلوم و در بند ستمگر بود اسیر
بر غریبی شهید كربلا یك سر گریست
دیده ی عشاق از داغ امام عاشقان
در دل صحرای غم یك آسمان اختر گریست
حضرت معصومه زین ماتم فغان از دل كشید
در مدینه از غم مرگ پدر دختر گریست
در عزای ناخدای فلك تسلیم و رضا
پور دلبندش رضا در موج غم گوهر گریست
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391
|
|
همه از من میترسن ، من از نیسان آبی
عاشق بی انتظار مادر
علم بهتر است یا ثروت؟ ، هیچکدام فقط ذره ای معرفت !
دا کر سی چنت بی.(یعنی مادر پسر برای چی خواستی؟)
به گنده تر و خرتر از خودت احترام بگذار!
.
به مد پوشان بگویید آخرین مد کفن است
ناز نگات قشنگه!
تند رفتن که نشد مردی / عشق است که برگردی
هر کجا محرم شدی - چشم از خیانت باز دار
چه بسـا محــرم با یک نقطــه مجــرم میشود،
مبــر ز موی سفیدم گمان به عمـــر دراز
جوان به حادثه ای زود پیر میشود گاهی
“دست بزن ولی خیانت مکن”
منم یه روز بزرگ میشم.
زندگی بر خلاف آرزوهایم گذشت.
داداش جان به خاطر اشک مادر یواش!
افسوس همه اش افسانه بود!
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند ، من بیچاره دنبال مرد می گردم
دنبالم نیا آواره میشی
رفاقت قصه تلخی است که از یادش گریزانم
روی قلبم نوشتم ورود ممنوع ، عشق آمد گفتم بیسوادم!
“تو هم خوبی!
از بس خوردم مرغ و پلو ، آخر شدم مارکوپولو
سر پایینی پرنده ، سر بالایی شرمنده
اسیرتم ولی آزاد !
بخاطر دلم ولم !
قربان وجودت که وجودم ز وجود تو بوجود آمد مادر
دلم دادم بری باهاش حال کنی ، نه که بری جیگرکی بازکنی !!
تو رو اگه من نشورم کی میشوره (عروسکم )
باغبان در را مبند من مـرد گلچین نیستم ،
من خودم گل دارم و محتاج یک گل نیستم!
تمام مرده شویان راضیند بر مردن مردم
بنازم مطربان را که خلق را مسرور میخواهند!
ای آسمون کبود ، واسه همه بود واسه ما نبود؟؟؟؟
در قمار زندگی عاقبت ما باختیم ، بس که تکخال محبت بر زمین انداختیم
گرپادشاه عالمی ، بازهم گدای مادری
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گل داری،من عشق گل اندامی!
هندونه بده قاچ کنیم ، لوپتو بده ماچ کنیم !
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم ، طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
دنیا همه هیچ و زندگانی همه هیچ ، ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد
من از عقرب نمیترسم ولی از سوسک میترسم
من از دشمن نمیترسم ولی از دوسـت میترسم.
من نمی گویم مـــرا ای چرخ سرگردان مکن
هرچه می خواهی بکن محتاج نامردان مکن!
شد شد، نشد نشد
بمیرد آنکه غربت را بنا کرد / مرا از تو، ترا از من جدا کرد
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 26 خرداد 1391
|
|
جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (م ح ۵۸۸) از شاعران برجسته دوره سلجوقی ـ خوارزمشاهی و عصر ویرانی اصفهان به خاطر اختلافات مذهبی و سیاسی است.
دیوان وی برجای مانده و تركیب بند ذیل از اوست كه به اعتراف بسیاری از ادیبان و شاعران و مورخان اهل ادب بهترین تركیب بندی است كه تاكنون در وصف رسول اكرم(ص) سروده شده است:
ای از بر سدره شاهراهت
وای قبّه ی عرش تكیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشكسته ز گوشه ی كلاهت
هم عقل دویده در ركابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ كبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسك گردن سمندت
شب طرّه ی پرچم سیاهت
جبریل مقیم آستانت
افلاك حریم بارگاهت
چرخ ار چه رفیع، خاك پایت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت
خورده است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد كه رقیب جان خرد كرد
نام تو ردیف نام خود كرد
ای نام تو دستگیر آدم
و ای خلق تو پایمرد عالم
فرّاش درت كلیم عمران
چاووش رهت مسیح مریم
از نام محمّدیت میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرّف
وز حرمتت آدمی مكرّم
از امر مبارك تو رفته
هم بر سر حرفت خود آدم
تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نایافته عزّ التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
كونین نواله ای ز جودت
افلاك طفیلی وجودت
ای مسند تو ورای افلاك
صدر تو و خاك توده حاشاك
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیده ی همّت تو خاشاك
طغرای جلال تو لعمرك
منشور ولایت تو لولاك
نُه حقّه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاك
در راه تو زخم محض مرهم
بر یاد تو زهر عین تریاك
در عهد نبوّت تو آدم
پوشیده هنوز خرقه ی خاك
تو كرده اشارت از سر انگشت
مَه قرطه ی پرنیان زده چاك
نقش صفحات رایت تو
لولاك لما خلقت الافلاك
خواب تو ولا یَنامُ قلبی
خوان تو اَبیتُ عِندَ رَبّی
ای آرزوی قـََدَر لقایت
وای قبله ی آسمان سرایت
در عالم نطق، هیچ ناطق
ناگفته سزای تو ثنایت
هر جای كه خواجه ای غلامت
هر جای كه خسروی گدایت
هم تابش اختران ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوخته ی سپهر و انجم
برنامده ده یك عطایت
بر شهپر جبرئیل نِه زین
تا لاف زند ز كبریایت
بر دیده ی آسمان قدم نِه
تا سرمه كشد ز خاك پایت
ای كرده بزیر پای كونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای حجره ی دل به تو منوّر
وای عالم جان ز تو معطر
ای شخص تو عصمت مجسّم
وای ذات تو رحمت مصوّر
بی یاد تو ذكرها مزوَّر
بی نام تو وِردها مبتـَّر
خاك تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب كوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نُه گوی فلك چو گوی عنبر
از یَعصِمكَ الله اینت جوشن
وزیغفرك الله آنت مغفر
تو ایمنی از حدوث گو باش
عالم همه خشك یا همه تر
تو فارغی از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاووس ملائكه بَریدت
سرخیل مقرّبان مُریدت
ای شرع تو چیره چون به شب روز
وای خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقلِ گره گشای معنی
در حلقه ی درس تو نوآموز
ای تیغ تو كفر را كفن باف
نعلین تو عرش را كُلـَه دوز
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مكتبها به عید نوروز
از موی تو رنگ كسوت شب
وز روی تو نور چهره ی روز
حلم تو شگرف دوزخ آشام
خشم تو عظیم آسمان سوز
ماه سر خیمه ی جلالت
در عالم علو مجلس افروز
بنموده نشان روی فردا
آیینه ی معجز تو امروز
ای گفته صحیح و كرده تصریح
در دست تو سنگریزه تسبیح
هر آدمیی كه او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد؟
نعت تو سزای تو خدا گفت
گرچه نه سزای حضرت توست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضول گوی مردی است
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟
در عمر هر آنچه گفت یا كرد
نادانی كرد و ناسزا گفت
زان گفته و كرده گر بپرسند
كز بهر چه كرد یا چرا گفت؟
این خواهد بود عُدّت او
كفاره ی هر چه كرد یا گفت
تو محو كن از جریده ی او
هر هرزه كه از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 26 خرداد 1391
|
|
چشم آلـــوده کجا،دیـدن دلــدار کجا؟
دل سرگشتـه کجا،وصف رخ یار کجا؟
قصه عشـق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مسـت کجا،همدمى خار کجا؟
سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تــو کجا،این دل بیـمار کجا؟
هر که را تــو بپسندى بشود خادم تو
خدمت عشــق کجا،نوکر سربار کجا؟
کاش در نافله ات نام مـــرا هم ببـرى
که دعاى تــو کجا،عبـد گنـه کار کجا؟
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 864
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391
|
|
عاقبت مغـــرب محــو مشــــــرق میشود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق میشود
در زمانی که نــــه زود است نــــه دیـــــر
مهــــــربانی حاکـــــم کل مناطق میشود
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1177
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391
|
|
کاش ز کویت خبری داشتیم // کاش به پای تو سری داشتیم
کاش کـه ماننــد خـراباتیـــان // نالــه صــاحب اثـــــری داشتیم
تا به هـوای تـــو بگیریـــم اوج // کاش که ما بال و پـری داشتیم
کاش به سیمای دل افـروز تو // رخصت عطـف نظــــری داشتیم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 931
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391
|
|
روی ترا از چشمــه نـــور آفريـــده اند
لعل تو از شراب طهور آفريده اند
خورشيد هم بروشنی طلعت تو نيست
آيــيــــنه تر از بـــلور آفــريـده اند
پنهان مكن جمال خود از عاشقان خويش
خورشيد را برای ظهور آفريده اند
منعم مكن ز مهر خود ای مه كه ذره را
مفتون مهر و عاشق نور آفريده اند
خيل ملك ز خاك در آستان تو
مشتی گرفته پيكر حور آفريده اند
عيسی وظيفه خوارلب روحبخش تست
كز يك دم تو نفخه صور آفريده اند
از پرتو جمال تو در كوه و بر و بحر
سينای عشق و نخله طور آفريده اند
آلوده ايم و بيم بدل ره نمی دهيم
از بس ترا رحيم و غفور آفريده اند
سرمايه سرور دل ما ز درد تست
درد تـرا بـرای سـرور آفريده اند
عمری اسيـر هجر تو بود و فغان نكرد
بنگر دل مرا چه صبور آفريده اند
از نام دلربـای تو همـت گرفتـه اند
تا برج آخرين شهور آفريده اند
عشـاق را بكوی وصـال تو ره نبـود
اين راه دور را به مرور آفريده اند
(پروانه)را درآتش هجران خود مسوز
كورا برای درك حضور آفريده اند
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 22 فروردين 1391
|
|
بسم الله الرّحمن الرّحیم
بلبلی برگ گلی خـوش رنگ در منقـار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیـرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خـرم آن کز نازنینـان بخت برخوردار داشت
خیـز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گــر مـرید راه عشقی فکـر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکـر تسبیــح ملـک در حلقـه زنـار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیـوه جنـات تجــری تحتـها الانـهار داشت
به نقل از: کتاب «لاله ای از ملکوت» ؛
شرح حال عارف کامل،حاج شیخ جعفر مجتهدی تبریزی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 808
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 22 فروردين 1391
|
|
اين دوستانی كه دم از جنگ می زنند
از تيــرهای نخـورده چـرا لنگ می زنند
هم سفره های خلــــــوت آن روزها ببين
اين روزها چه ساده به هم انگ می زنند
هر فصل از عـاشـق رســوا شده هنوز
ما را به رنگ جماعتشان رنگ می زنند
يوسف به بدنامی خود اعتـــــراف كن
كز هرطرف به پيرهنت چنگ می زنند
بازی عوض شده و همان هم قطارها
از داخل قـــطار به ما سنـگ می زنند
بيهوده دل مبنـد بر اين تخت روی آب
روزی تمـام اسكله ها زنگ می زنند
اين دوستــانی كه دم از جنگ می زنند
از تيــرهای نخــورده چــرا لنگ می زنند
هم سفره های خلـــــوت آن روزها ببين
اين روزها چه ساده به هم انگ می زنند
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 882
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 فروردين 1391
|
|
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
"فریدون مشیری"
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 13 فروردين 1391
|
|
گفتی که می بوسم تو را،
گفتـــــــم تمنــــــا می کنـم
گفتــی اگـــــــــر بـيـنـد کسی،
گفتـــــــم کـه حــــاشـا می کنــم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در
گفتم که با افسون گری او را ز سر وا میکنم
گفتی که تلخی های مـی،گر ناگـوار افتد مـرا
گفتــم که بـا نـوش لبـــــم آن را گــوارا می کنـم
گفتی چه می بينی بگــو،در چشـم چون آيينه ام
گفتــم که من خود را در او عــــريان تماشا می کنم
گفتــی که از بی طاقتــی دل قصــد يغمــــا می کنـد
گفتـــــم که بـا يغمـــاگــران بـاری مـــدارا می کنــــم
گفتـی که پيــــــوند تــــــو را با نقـد هستــی می خـــرم
گفتــــــم که ارزان تــــر از اين مـن با تــــــو سودا می کـنم
گفتـــی اگـــــــر از کـــــــوی خــــود روزی تــو را گويـــم برو
گفتــــــم که صــــد ســــــال دگــــــر امـــــروز و فـردا می کنم
گفتـــی اگــــــــــــر از پـای خـــــــود زنجـيــــــــر عشقـت وا کنم
گفتــم ز تــــــو ديــــــــوانـه تـــر دانـــی کـه پـيــــــــدا می کنم
علی منفرد
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
شعر عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 820
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : سه شنبه 8 فروردين 1391
|
|
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یارب، وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طُغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
"حافظ" ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست
عاشق دُردی کش اندر بند مال و جاه نیست
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 492
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 6 فروردين 1391
|
|
خـورشید رخ مپوشان در ابــر زلـف، یارا
چون شب سیه مگردان روز سپید ما را
مـا را ز تاب زلـفت افتـــاد عقــده بــر دل
بر زلف خم به خم زن دست گره گشا را
فخر جهانیان شد ننگ صنم پرستی
جانا ز پــرده بنمای روی خـــدانما را
ای آشکار پنهان بُرقع ز رخ برافکن
تا جلـوه ات ببینـم پنهـان و آشکارا
بی جلوه ات ندارد ارض و سما فروغی
ای آفتاب تابان هـم ارض و هـم سما را
باز آ که از قیـامت برپا شود قیـامت
تا نیک و بد ببیند در فعل خود جزا را
ای پرده دار عالم در پرده چند مانی
آخـــر ز پـــرده بنگـــر یاران آشنـا را
بازآ که بی وجودت عالم سکون ندارد
هجــر تــو در تـزلزل افکند ماسوی را
حاجت به تست مـا را ای حجت الهی
آری بسوی سلطان حاجت بود گدا را
عمری گذشت و ماندیم از ذکر دوست غافل
از کـف به هیـچ دادیـــــم ســرمـایـه بقــا را
مــا را فکنده غفلــت در بستـــر هلاکت
درمان کن ای مسیحا این درد بی دوا را
ای پرده دار عالم در پرده چند پنهان
بازآ و روشنی بخش دلهای باصفا را
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 836
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 6 فروردين 1391
|
|
بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمـه زبـوری
یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری
بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی یا نور نور نوری
ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری
خورشید چون برآید خود را چرا نماید
با آفتاب رویت از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری
باز آمـدست بازی صیـاد هـر نیــازی
ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری
باز آمـــد آن تجلــی از بارگـاه اعــلا
ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری
والله صــلاح دیـنــی پیــوستـه در ظهوری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 6 فروردين 1391
|
|
ما گـدایان خیل سلطانیــــم
شهربنـد هـوای جــانانیــــم
بنـــده را نام خـویشتن نبـود
هر چه ما را لقب دهند آنیـم
گـــر براننــد و گر ببـخشاینـد
ره به جــای دگـر نمیدانیـم
سر ببـازیــــم و رخ نگردانیـم
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خــداوند عقل و دانش را
هر گلی نو که در جهـان آید
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
مـــا تمـاشـاکنــــان بستـــانیم
مـــا در آثـار صُنـع حیـــــــرانیــم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمـــر از آن پشیمــانیـم
ترک یار عزیــــز نتــــوانیم
سروده جناب شیخ سعدی علیه الرحمه
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 6 فروردين 1391
|
|
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 584
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 6 فروردين 1391
|
|
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی / ز کـــدام باده ســـاقی بمن خـــراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه / مــــژههای شوخ خود را چه بغمزه آبدادی
دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی / دو جهــان بهــم بر آمد چه بزلــف تابـدادی
در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی / ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را / ز لـــب و جوی جبینت شکـر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکوه حسنت / بمن فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من حسرت و خیالت / همه را شــراب دادی و مـــرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل فیض خواست کامی / نه اجــابتــی نمودی نه مـــرا جـواب دادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : یک شنبه 6 فروردين 1391
|
|
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل ســـودازده از غصه دو نیـم افتادست
چشم جــــادوی تــو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خــم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطــه دوده که در حلقـه جیـــم افتادست
زلف مشکین تـــو در گلشن فـردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیـم افتادست
دل من در هـوس روی تـــــو ای مونس جــان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیـم افتادست
ســایه قـد تـــــو بر قالبـــم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جــز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیــدم که مقیـم افتادست
حـافظ گمشده را با غمت ای یار عزیــز
اتحـادیست که در عهد قدیم افتادست
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 937
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 5 فروردين 1391
|
|
آتش عشــــق تـــو در جان خوش تر است
جان ز عشقت آتشافشان خوش تر است
هر که خورد از جـــــام عشقــت قطــرهای
تا قیامت مست و حیـــران خوش تر است
تا تـــــو پیــــدا آمــدی پنهـــــان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد بـــر من ریــــــز و درمانــــــم مکن
زانکه درد تـــو ز درمان خوش تر است
می نســـازی تا نمیســــــــوزی مـــــرا
سوختن در عشق تو زان خوش تر است
چون وصـــالت هیچکــس را روی نیست
روی در دیـــــوار هجـــران خوش تر است
خشکسال وصل تـــــــو بینـــــم مــــدام
لاجرم در دیده طوفــــــان خوش تر است
همچــــو شمعی در فــــراقت هر شبی
تا سحــــر عــــطار گریان خوش تر است
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 792
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : جمعه 4 فروردين 1391
|
|
گر من ز می مغانه مستـم٬ هستم!
گر کافر و گبر و بت پرستم٬ هستم!
هــر طایفـهای ز من گمـــــانــی دارد
من آن خودم چنانکه هستم هستم!
****
اســــرار ازل را نه تــــو دانــی و من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تـو مانی و نه من
«خیام»
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 558
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 4 فروردين 1391
|
|
ای در درون جـــــانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تــــو بر زبان و زبان از تــــو بی خبــر
از تـــو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جوینـدگان جوهـــر دریای کنه تـــو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبـرئیل
از تـو خبـر دهند و چنان از تو بی خبر
شرح و بیـــان تــــو چه کنـــم زانکه تا ابـد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
عطار اگرچه نعرهی عشق تو میزند
هستند جمله نعرهزنان از تـو بی خبر
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 897
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 4 فروردين 1391
|
|
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کــز زخمـهی آن نُه فلک اندر تک و تـاز است
آورد به یک زخمه، جهـان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهی آن پردهنواز است
عالـــــم چــو صــــدایی است ازین پــــرده، که دانـد
کاین راه چه پرده است و در این پرده چه راز است؟
رازی است در این پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجـــــاز است
محتـــــــــــاج نیــــــــاز دل عشـاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهی ناز است؟
عشــــق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است به جایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان ٬حسن برافروخت
قِسـمِ دل عشاق همه ســوز و گــداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جـــز این است همه دور و دراز است
مستی که خـراب ره عشق است، در این ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است...
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 572
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 4 فروردين 1391
|
|
|