تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل ســـودازده از غصه دو نیـم افتادست
چشم جــــادوی تــو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خــم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطــه دوده که در حلقـه جیـــم افتادست
زلف مشکین تـــو در گلشن فـردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیـم افتادست
دل من در هـوس روی تـــــو ای مونس جــان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیـم افتادست
ســایه قـد تـــــو بر قالبـــم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جــز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیــدم که مقیـم افتادست
حـافظ گمشده را با غمت ای یار عزیــز
اتحـادیست که در عهد قدیم افتادست
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 947
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3