نازنين آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اين غمكده بالا زد و رفت
كنـج تنـهايی مـا را بـه خيـــالـی خــوش كـرد
خواب خورشيد به چشم شب يلدا زد و رفت
درد بـی عشـقی مـا ديـد و دريغش آمد
آتش شوق درين جان شكيبا زد و رفت
خرمن سوختـه ی ما به چه كارش می خورد
كه چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گـريه ی توفـانی ام انديشـه نكرد
چه دلی داشت خدايا كه به دريا زد و رفت
بـود آيـا كه ز ديــــــوانه ی خــود يــاد كند
آن كه زنجيــر به پای دل شيدا زد و رفت
سايه آن چشم سيه با تـو چه می گفت كه دوش
عقل فـــــــريـاد بــرآورد و بـه صحــــــــرا زد و رفـت
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 308
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3