بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جــز بـه دشـواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست
تـا قیـامت روی هشـیاری مـرا
گر به غـارت میبری دل باکنیست
دل تـو را باد و جگرخـواری مرا
از تــــو نتـوانم که فـریاد آورم
زآنکه در فـریـاد میناری مرا
گـر بنـالم زیـر بار عشق تـو
بار بفـزایی به سر بـاری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تــو روی بیزاری مرا
از مـن بیچــاره بیــزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
گفتـه بودی کاخرت یاری دهـم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
پـرده بردار و دل من شـاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
چه بود از بهر سگان کوی خویش
خـاک کـوی خویش انـگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیـــزاری مـرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گـر نبــودی از تـــو دلــداری مـرا
مانع خود هم منم در راه خویش
تـا کی از عــطار و عــطاری مـرا
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: برچسبها:
عطار ,
محنت و خـواری ,
:: بازدید از این مطلب : 871
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0