السلامُ علیک یا اباعبدالله الحُسین
تک تیرانداز رو صدا کردم؛با دست بهش یه سنگر نشون دادم و گفتم اونجارو بـزن.
اسلحه شو آماده کرد.
هدف گرفت.
دستشو گذاشت روی ماشه و دوباره برداشت بعد مکث کرد!
دوباره هدف گیری کرد دستشو گذاشت روی ماشه و شلیک کرد!
ازش پرسیدم چرا همون بار اوّل کارشو تموم نکردی؟
گفت: داشت آب میخورد...!
شهیدگمنام
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
خاطرات شهدا ,
,
:: برچسبها:
سنگر ,
آب ,
:: بازدید از این مطلب : 669
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 244 صفحه بعد