پدرو پسری را نزد حاکم بردند که چـوب زنند.
اوّل پدر را انداختند و صد چوب زدند،آه نکرد و دم نـزد.
بعد ازآن پسر را انداختند و چون یک چوب زدند،پدرآغاز ناله وفریاد کرد.
حاکم گفت:
تـو را صد چوب زدند ودم نـزدی،به یک چوب که پسرت را زدند این ناله وفریاد چیست؟
گفت:آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل میکردم اکنون برجگرم می آید تحمل ندارم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
حاکم ,
چوب ,
ناله ,
جگر ,
:: بازدید از این مطلب : 642
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 244 صفحه بعد