عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



 

نُعَیمان،یکی از یاران با وفای پیامبر بود.او مردی شوخ طبع و بسیار خنده رو بود.روزی نعیمان از بازار می گذشت که چشمش به بادیه نشینی افتاد که عسل می فروخت.

نعیمان،آن مرد را با عسلش به خانه پیامبر برد و عسل را از آن مرد گرفت و به یکی از خادمان پیامبر داد تا آن را به پیامبر برسانند و به مرد نیز گفت که منتظر باشد تا پولش را بگیرد.

پیامبر(ص)چنان اندیشید که نعیمان،عسل را به عنوان هدیه آورده است.بعد از مدتی که گذشت،بادیه نشین،درِ خانه پیامبر را زد و گفت:

«اگر پول آن را ندارید،عسل مرا بدهید».

همین که پیامبر،متوجّه شدند که ظرف عسل هدیه نبوده است،فوراً پـول آن را به مرد دادند.بعد که نعیمان،خدمت پیامبر رسید،پیامبر به او فرمودند:«چه چیز باعث انجام دادن این کار شد؟».

نعیمان در جواب گفت:«می دانستم که عسل دوست دارید،به همین خاطر،آن مرد را با عسلش به خانه شما راهنمایی کردم».سپس حضرت به او خندیدند و چیزی به او نگفتند و بعدها گه گاه نُعَیمان را که می دیدند،به شوخی می گفتند:

«آن بادیه نشین کجاست تا پول هدیه اش را از ما بگیرد؟»،یا می فرمودند:

«نعیمان! کاش بادیه نشینی می آمد و ما را با سخنش شاد میکرد!».

 

بحار الأنوار،ج 16،ص 294



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 766
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

 

پیامبر(ص) به پیرزنی که درباره بهشت از آن حضرت می پرسید،فرمود:

«پیرزنان به بهشت نمی روند».بلال،آن پیرزن را گریان دید و به پیامبر،خبر داد.

پیامبر فرمود:

«بلال! سیاهان هم به بهشت نمی روند ».

بلال هم در بیرون مجلسِ پیامبر و در کنار آن پیرزن،به گریه نشست.

عباس عموی پیامبر،خبر داد.پیامبر فرمود:«عمو جان! پیر مردها هم به بهشت نمی روند؛ امّا بمان تا بشارتت بدهم».

سپس آن دو را هم فرا خواند و فرمود:

«خداوند،پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را به زیباترین شکل،برمی انگیزد و اینان جوان و نورانی می شوند و آن گاه،به بهشت، وارد می گردند».

 

همان،ص 297



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 839
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

 

شوخی با پیامبر: دارم کفش هایتان را می خورم

چشمان ابا هریره،در پی پیامبر بود.در کمین فرصتی نشسته بود تا کفش های پیامبر را بردارد. پیامبر،کفش هایش را درآورد و وارد منزل شد.

ابا هریره،آرام و خون سرد،یواشکی کفش های پیامبر را برداشت و به طرف بازار به راه افتاد،بدون این که کسی متوجّه شود.

اباهریره،در راه،خرما فروش را دید و گفت:«این کفش ها را در ازای خرما می خری؟».

خرما فروش،مقداری خرما از سبد برداشت و به ابا هریره داد و کفش های پیامبر را از او خرید. ابا هریره نیز خرماها را گرفت و به طرف خانه رسول خدا به راه افتاد.ابا هریره آرام و خون سرد، خرما به دست،خدمت رسول خدا رسید و گوشه ای نشست.

ابا هریره تا نشست،مشغول خوردن شد.

پیامبر که در جمع یاران نشسته بود،تا چشمشان به ابا هریره افتاد فرمودند:

«ابا هریره! چه می خوری؟».

ابا هریره با لبخند جواب داد:«ای رسول خدا ! دارم کفش های شما را می خورم ».

 

بحار الأنوار،ج 16،ص 295.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 791
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391
 

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد،مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.

الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت.

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،ولی به هیچ وجه ازپله پایین نمیآید.

هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.

ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند.

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.

وقتی که دوباره به پشت بام رفت،می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.برگشت.

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.


بعد ملا نصرالدین گفت:لعنت بر من که نمی دانستم که اگر الاغ به جایگاه رفیع و پُست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک می کند!!!  

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 899
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391
 

گویند روزی دزدی در راهی،بستـه ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و

دعــایی نیــــز پیوست آن بـود.آن شخص بستــه را به صــاحبش برگرداند.

او را گفتند:

چرا اینهمه مال را از دست دادی؟  

گفت: 

صاحب مال عقیده داشت که این دعا،مال او را حفظ میکند و من دزد مال او

هستـم،نه دزد دین.اگــر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال،خللی

مییافت،آن وقت من، دزدباورهای او نیز بــودم و این کار دور از انصاف است.                       

 

  کشف الاسرار



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 736
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 خرداد 1391

 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در سـاحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب،غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی میکرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه،خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کردو توی باغچه چندساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسرخلیفه)با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد.
همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که میدانست بهلول شوخی میکند،گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت: می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو،قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول،سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد،با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خـواب،وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ،قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ،عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا،آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها،ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود،هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد،هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول،سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی،حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی،نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون،آن بهشت را ندیده خرید،اما تو میدانی و میخواهی بخری،
من به تو نمی فروشم!


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 771
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391

 

   آتشــی نمى سـوزاند (ابراهیــم) را

  و دریایى غرق نمی کند(موسى) را

 کودکی مادرش او را به دست هاى "نیل" می سپارد

تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند

سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد

مکر زلیخا زندانیش میکند،عاقبت بر تخت ملک می نشیند

 از این " قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی

 که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند

و خدا نخواهد

نمی توانند

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

و به سمت او قدمی بردار

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را تماشا کنی.

 

 

 

 

 




    

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 861
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391

www.mahshar.net | حکایت پیرزن و غول چراغ جادو

روزی روزگاری،پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید.

می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد،با ترس و تعجب،عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر،غول بزرگی ظاهر شد.

غول فوری تعظیم کرد وگفت:

 

نترس پیــرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم.

مگر قصه‌های جوراجوری که برایم ساخته‌اند،را نشنیده‌ای؟

حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم،اما یادت باشد که فقط یک آرزو!

پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر!

اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : شنبه 27 خرداد 1391

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه،سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد،این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد،زن پرسید: “من چقدر باید بپردازم؟”

و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید.

 

من هم در این چنین شرایطی بوده ام.

 

و روزی یکنفر هم به من کمک کرد.

همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختــم بشه!”


***

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره،زن از در بیرون رفته بود،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیش خدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در یادداشت چنین نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”.

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
“دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه…”

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک می کنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 774
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391

با قلبی ملایم و حساس وارد می شوید و با یک قلب سخت و بی احساس خارج می شوید…

سه ظرف را روی آتش قرار دادیم.

در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از ۱۵ دقیقه:
هویج : که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد،

تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت و محکم شد،

دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است.

حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست.

شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته می شوید امیدتان را از دست داده وتسلیم میشوید.

هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

با قلبی ملایم و حساس وارد می شوید و با یک قلب سخت و بی احساس خارج می شوید از دیگران متنفر می شوید و همواره تمایل به جدال دارید.

هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید...!

در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید.

آب قهوه را تغییر نمی دهد.قهوه آب را تغییر می دهد.

هر چه آب داغتــر باشد طعم قهوه بهتــر می شود...!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم.

نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

از طعم قهوه تان لذت ببرید



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 736
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391

 

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان آستانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیــزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج می برد.

ظاهراً تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

 

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و… سپس نفس عمیقی کشید و گفت:

بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیــزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز می گشت خوشحال بود و لبخند میــزد.

سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا می توانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور می کرد باید تمام خونش را به لیـــزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 810
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 27 فروردين 1391

 

مسافری خسته كه از راهی دور می آمد،به درختی رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويی بود،درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...!

 وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد

اگر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می توانست قـدری روی آن بيارامد.

فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنارش پديدار شـد !!!

 مسافر با خود گفت:چقدر گـرسـنه هستم.

كاش غذای لذيـذی داشتم...

 ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.

پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد...

بعـد از سیر شدن،كمی سـرش گيج رفت و پلک هايش به خاطـر خستگی و غذايی كه خورده بود سنگين شدند.خودش را روی آن تخت رها كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شگفت انگيز آن روز عجيب فكر میکرد با خودش گفت: قدری می خوابم.

ولی اگر يک ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟

و ناگهان ببری ظاهـر شـد و او را دريد...

 هر يک از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارش هايی از جانب ماست.

 ولی بايد حواسمان باشد،چون اين درخت افكار منفی،ترس ها،و نگرانی ها را نيز تحقق می بخشد.

 بنابر اين مراقب آن چه كه به آن می انديشيد باشيد...

مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است

 

چه افسانه ی زیبایی

گروه اینترنتی ایــــران سان | www.Fun-Groups.Com


 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1138
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : سه شنبه 15 فروردين 1391


زن و مرد حرفشان شد و حسابی زدند تو سر و كله هم.

آخـر سر طاقت زن طاق شد و داد كشید: بی عقل!

مرد هم فریاد كشید:بی مزه!

زن به جاده جنوب اشاره كرد و گفت:اگر بی مزه ام،رد این جاده را می گیرم و سر خود می روم تا به مرد بی عقلی مثل شما برخورد نكنم!

مرد هم به حاده ی شمالی اشاره كرد و گفت:من هم رد جاده شمالی را می گیرم و آنقدر می روم تا از زن بی مزه ای مثل شما دور باشم.

زن به طرف جنوب رفت و مرد به طرف شمال.

آنها رفتند و رفتند و چون زمین گرد بود،زمین را دور زدند و دو باره با هم روبرو شدند.

مرد تا چشمش به زن افتاد،گفت:باز هم كه تو هستی بی مزه!

زن گفت:هنوز هم بی عقلی!

مرد گفت:اگر بی عقلم،رد جاده غرب را می گیرم و می روم تا دیگر به مرد بی عقلی مثل من برخورد نكنی!

زن گفت:خواب دیدی خیرباشد.

من هم از جاده شرق می روم تا دیگر ازبی مزه بودن من در رنج و عذاب نباشی!

مرد به طرف غرب رفت و زن به طرف شرق.

آنها دو باره رفتند و رفتند و چون هنوز زمین گرد بود،دوباره روبروی هم سبز شدند.

مرد تا زن را دید،گفت:باز هم كه...

زن گفت:اگر عقلت سرجایش آمده باشد،حرفی كه داری می زنی تمام كن!

مرد سرش را پایین انداخت و گفت:باز هم تویی عزیزم!

زن سرش را پایین تر انداخت و جواب داد:

بله! عزیــــزترینـــم!!!

 

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1442
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 8 فروردين 1391


مردی خانه ی بزرگی ساخت و یک آجر اضافه آورد.

او به فکر افتاد حالا که خانه ای دارد آجر اضافی را بفروشد و
دود و دمی راه بینـــدازد و شبـــــی را خـــــــوش بگــــــذارند.

به قول گفتنی"دنیا فقط دو روز است."


او آجر را فروخت و آن شب را به خوشی و شادمانی طی کرد.


چند روز بعد باز هوس خوشی به سرش افتاد.


او با ایـن فکر که" بـرداشتن یک آجـــر از دیوار خانه باعث خـرابی آن نمی شود"
یکی از آجرهای دیوارخانه اش را برداشت و فروخت و شبی دیگر را به خوشی
و خوبی گذارند.


او دیگر به خـــــوشی عـــــادت کرده بــود و هــــر روز یکـی از آجــــــرهای دیوار
خــانه اش را می فـروخت و شب را به شـادمانی می گـــــذراند تا اینـکه تمـام
آجرهای خانه اش را فروخت و فقط یک آجر برایش باقی ماند.


حالا او فقط یک آجر دارد و نمیداند با آن چه کار کند!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1425
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 8 فروردين 1391


ghabze rooh 480x250 داستانی پند آموز ( حتما بخوانید )

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود،عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت دراین مدت دلم برای دو نفر سوخت:

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد،من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم،دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود.وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم،آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد،دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر(صل الله علیه و آله)رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید:

به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم،در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت،سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت،تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1485
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : سه شنبه 8 فروردين 1391


 

داستان مردی که جهنم را خرید!


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار

پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.


فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام

این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند

جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت:

سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.


به میدان شهر رفت و فریاد زد:
من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.

دیگر لازم نیست


بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1275
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : جمعه 4 فروردين 1391

 

 


مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی میگذشت

و نـزدیک کندوی عسل رسید.از بــوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بــر بالای سنگی قرار داشت و هــر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیـز می خورد و می افتاد…

 

هوس عسل،او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم،من عسل میخواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش میدهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز میکرد.صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی…کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبـــور است.

مورچـه گفت:من از زنبــور نمی ترسم،من عسل میخـواهــم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است،دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر میکرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

بالدار گفت:خودت می دانی،ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم،به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نــزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت میکند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممکن است کسی پـیـــدا شود و ترا برسـاند

ولی من صلاح نمیدانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمیکنم.

مورچـه گفت:پس بیـهــوده خـودت را خستــه نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت:

بیچاره مورچه! عسل میخواهی و حق داری،من تو را به آرزویت می رسانم…

مورچه گفت: آفـــرین،خدا عمــرت بدهد.تــو را می گویند حیـــوان خیـرخواه!!!

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…

مورچه خیلی خوشحـال شد و گفت:

به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمیشود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند.

و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت

تا رسید به میان حوضچه عسل،

و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمیتواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار  / دست و پایش در عسل شد استوار

 

 

از تپیدن سست شد پیوند او  / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت.آن وقت فریاد زد:

عجب گیری افتادم،بدبختی از این بدتر نمی شود،ای مردم،مرا نجات بدهید.

اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش میدهم !!!

 

 

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم  /  تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت،دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:

نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است…

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش

پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.

 

مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1262
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 اسفند 1390


داستان فرشته کوچک نجات بخش مادر

باران میبارید.

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.

دکتر گفت در را شکستی!

بیــا تو.

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای با شنلی قرمز که خیلی پریشان بود به طرف دکتر

دوید و گفت: آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم

با من بیایید،مادرم خیلی مریض است…

 

 

دکتر گفت:باید مادرت را اینجا بیاوری،من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.

دختر گفت: ولی دکتر،من نمیتوانم،اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر

شد.دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.

دختر،دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.دکتر

شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص،تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.

او تمام شب را بر بالین زن ماند،تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او

گفت:باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت: ولی دکتر،دختر

من سه سال است که از دنیا رفت!! و به عکس و شنل قرمز دخترش در رخت آویز اشاره كرد...

دکتر به طرف شنل رفت لمس کرد شنل خیس بود.

به عکس نگاه کرد پاهای دکتر سست شد.

 

این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1309
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : یک شنبه 28 اسفند 1390

در اوزاکای ژاپن،شیرینی سرای بسیار مشهوری بود،شهرت آن به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت.

http://img4up.com/up2/25462615526848227155.jpg


مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند،چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.

صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد،مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مـرد فقیــری با لباس های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ،صـاحب فروشگاه از پشت مغـازه بیـرون پـریـد و فروشندگان را به کنــاری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبـوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فـروشگاه را ترک میکـرد،صاحب فروشگاه همچنـان تعظیـم میکرد.

وقتی مشتری فقیر رفت،فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری های ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟

صاحب مغازه در پاسخ گفت:

مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است،اما نه آنقدر که برای مرد فقیـر، خوب و با ارزش است.


منبع: عصرایران

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1557
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390


پادشاهى بود که هفت زن داشت،اما هيچ‌کدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند.

هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند،فايده نکرد.

روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که ميتواند زن هاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادی.پادشاه قبول کرد.

درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيب ها را به يکى از زنهاى خود بدهد،شش تا از زن ها سيب‌شاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خميــر بود و مشغول پختن نان بود.

کار او که تمام شد،ديد نصف سيب او را خروس خورده است.

نصف ديگر آن را خورد.پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایين‌تنه مثل خروس بود.

پادشاه زن هفتم و پسر خود را به ‌جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود.

بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.

پسرها بزرگ شدند.روزى،پادشاه خواست آنها را آزمايش کند.

به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.

 پسرها گفتند: او را معرفى کند.

 هر سال گله‌هاى مرا غارت مى‌کند.

 پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ ميكردند.

کشاورزى به پسرها گفت:

اگر میخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد،گاوها را طورى‌كه هيچ‌کدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.

پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگه‌اى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مى‌جنگيدند.پسرها بدون اينکه قوچ ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعه‌اى که ديو و پيــرزن جادوگر در آن زندگى ميکردند.

ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت:پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مى‌روم به هفت تو.اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت،بگـو خانه نيست.

 پيـــرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مى‌آيند.

گفت: باد می یاد، بارون می یاد، شش نفر به جنگ ما می یاد.

ديـو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟

 پيـــرزن گفت: شيرين.

 ديو گفت:بگذار داخل شوند.

 پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند.

ناگهان گرد و خاک شد.

پسرها وقتى چشم باز کردند،ديدند در زيرزمين زندانی اند.

خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديـو شده‌اند.

پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد،از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد.اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست.

پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسه‌اى زر به او داد و  روانه‌اش کرد.

خروس‌پا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد.رفت تا رسيد نزديک قلعه‌ ديو.

پيرزن او را ديد و گفت:باد می یاد، بارون می یاد، خروس‌پا به جنگ می یاد.

ديو پرسيد:تلخ است يا شيرين؟

 جادوگر گفت: تلخ.

 ديو گفت:من به هفت تو مى‌روم.اگر سراغ مرا گرفت،بگو خانه نيست.

 خرو‌س‌پا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.

بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت.

بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد.

برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند،اما براى خودشان ننگ مى‌دانستند که خروس‌پا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است.

اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.

گاو سفيدى که با گاو سياه مى‌جنگيد و خروس‌پا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند.

آمد سر چاه سنگ را با شاخ هاى خود کنار زد.

خروس‌پا بيــرون آمد و سوار گاو شد و خودرا به شهر رسانيد.

دراين موقع،درويشى آمدو به خروس‌پا گفت:

من همان قوچ سفيدم و آمده‌ام خوبى تو را جبران کنم.

حالا چشمهايت را ببند و باز کن.

خروس‌پا چشم هاى خود را بست.

وقتى آنها را بازکرد،ديدپاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛اما از درويش خبرى نبود.فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مى‌دويد.

به شهر رفت و به‌طورناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.

شش برادر داشتند درباره‌ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغ ها مى‌گفتند که خروس‌پا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخ هاى ديـو را از خورجين خود در آورد.

پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند.چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکی اشک شادى باشد.


 

 

برگرفته از:«افسانه‌هاى لرستان»


 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1364
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390

 http://img4up.com/up2/04026151786369673970.jpg

پسر فقیــری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.

در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

دختـــر جـوان احساس کـرد که او بسیار گرسنه است.

برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟

دختـــر جــوان گفت: هیچ.

پسرک در مقابل گفت: از صمیـم قلب از شما تشکر میکنم.

پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.

تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد...سال ها بعد...

زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.

پزشکان از درمان وی عاجز شدند. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.

مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.

روز ترخیص بیمار فرا رسید.

زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود.

او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.

نگاهی به صورتحساب انداخت.

جمله ای به چشمش خورد.

”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است".



امضا دکتر هاروارد کلی



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com