دلم دائـم بدنبال نگار است
برای دیدن او بیقــرار است
اگـــر هر روز رویش را نبینــم
هوای آسمانـم پر غبار است
نگاهت روشنی بخش شب من
فـــراقت مـایـــه ی درد و تب من
تو رویـای منی در هر شب و روز
بــود ناـمت همیشـه بـر لـب من
ستاره حیدری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 859
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 15 تير 1391
|
|
ببار ای چشم بارانی،که یارم برنمی گردد
طبیب قلـب بیمــــــار و نگارم برنمی گردد
بسان شمع سوزانم من از غمها پریشانم
اگر حتی،همیشه خون ببارم برنمی گردد
نشستم گوشه ی خانه همیشه چشم بر راهم
دگر لبخند،بــر شب های تارم برنمی گردد
بهارم گشته چون پاییــز و من در خـانه غمگینم
دلی از داغ او آشفته دارم برنمی گردد
شدم چون مرغ افسرده میان این قفس محبوس
انیس و مونس این قلـب زارم برنمی گردد
ستاره حیدری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 557
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 15 تير 1391
|
|
(ماتریس متقارن ادبی)
از چهره افروخته گل را مشکن!
افروخته رخ مـرو تـو دیگر به چمن!
گل را تـو دگر مکن خجل ای مه من!
مشکن به چمن ای مه من قدر سخن!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 843
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 14 تير 1391
|
|
دست آن شيـخ ببــوسيـــــد كـه تكفيـــرم كرد
محتسب را بنـــــوازيــــــــد كـــــه زنجيــرم كرد
معتكف گشتـــم از اين پس، بـه در پيــــر مغان
كه به يک جرعه مى از هر دو جهان سيرم كرد
آب كوثــر نخــــــــــــورم، منّت رضــوان نبــــــرم
پرتــــــو روى تـــــو اى دوست، جهانگيـــرم كرد
دل درويـش به دسـت آر كــه از ســـــــرّ اَلَست
پـــــــــــــرده بـرداشتـــه، آگاه ز تقديــــــرم كرد
پيــــــــر ميخـانه بنــازم كه به سر پنجه خويش
فـانيـــم كــرده، عـــدم كـرده و تسخيــــرم كرد
خــــــــادم درگه پيــــــرم كــه ز دلجــــويى خود
غـــافل از خــويش نمــود و زبــــر و زيـــــرم كرد
حضرت امام خمینی (ره)
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 711
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 14 تير 1391
|
|
دل من شیشه ای اما دل تو...
نمی ماند چــرا با مـا دل تـــو ؟
کمی آن سو تــر از تکرار واژه
کمی زیبــــا تر از زیبـــا دل تو
از اینجا تا خدا یک جانماز است
ولیکن از همین جـا تا دل تو ....
نمی دانـــم چگـونه باشد آخر؟
که من گرم و پر از سرما دل تو
شکسته قلب من با سنگ قلبت
دل من شیشه ای اما دل تـــو...
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 13 تير 1391
|
|
شب تاریک کنار تـو به سر می آید
نام زهــرا به تـو بانـو چقدر می آید
آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده ست
...خــار هم پیش شما گل به نظر می آید
ونبوت به دوتا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تـو هم معجزه بر می آید
به کسی دم نــزد اما پـدرت می دانست
وحی از گوشه ی چشمان تو در می آید
پای یک خـط تعـالیـــم تــو بانــو! ولله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید
مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین
چه بلایی به سر اهل هنـر می آید
مانده ام لحظه ی پیچیدن عطر تـو به شهر
ملک المـوت پـی چنـد نفـــــــــــر می آید؟!
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 13 تير 1391
|
|
همه گویند گرانی شده است
به غذا اندیشند ،به خوراک و پوشــاک
نه به ارزشها،نه به آنچه باید،
یا به آنچه شاید،محکی بر من و تو باشد آن
چه کسی می گوید:
که کنون فصل گرانی هاست؟
آنچه تو اندیشی که گران گردیده،
حیف باشد که شود،محور اندیشهی تو
چشم جان باز کن و نیک نگر،که تو یک انسانی
تو گل سر سبد و اشرف این و آنی
و دراین بین فقط
این توئی ای انسان که بسی ارزانی
اندکی نیک نظر کن که شده عصر فراوانی ها
نه فــراوانیِ تنها ، که شده دورهی ارزانی ها
هتکِ حرمت به همه ارزشها،
چه فراوان شده است.
بی حیائی و هوسرانی و راه باطل،چه نمایان شده است.
خوردن از جیرهی بیت المال آسان شده است.
دین فروشی ارزان
خوردن مال یتیمان و ضعیفان ارزان
طعنه بر حجب و حیا و شرف ،ارزان ،ارزان
تهمت و غیبت و بهتان و دروغ،
هریکی از یکی ارزانتر و ارزانتر شد
چه کسی می گوید که کنون فصل گرانی هاست
و تو ای شیعه بیدار،که آوای عدالت همه دم بر لب توست
جامهی منتظران برتن و آوای دعای فرجش بر لب توست
همتت محکم دار،
قدمی را به جلوتر بردار،
که عزیزی به درون خیمه،
همچنان منتظر است.
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 814
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 13 تير 1391
|
|
امشب به زمین خُلد مخلد شده پیدا
نادیده رخ خالق سرمد شده پیدا
در بیت ولا روی محمد شده پیدا
با خَلق بگوئید که احمد شده پیدا
حق داده به شاه شهدا دسته گل امشب
تبریک بگوئید به ختم رسل امشب
خیزید که حورا غزل عشق سروده
آئید که از کعبه علی جلوه نموده
فرزند حسین بن علی چهره گشوده
دل از پدر و زینب و عباس ربـوده
پیداست در او جلوه ی پیغمبر و آلش
گلبوسه گرفته حسن از ماه جمالش
بر،داد به هستی شجر عصمت لیلا
حـورا ز بهشت آمده بر خدمت لیلا
انداخت گل از وجد و شعف طلعت لیلا
لبخند زنـد فــاطمه بر صـورت لیلا
با آمنــه گوئید عروست پسر آورد
سر تا بقدم مثل تو پیغامبر آورد
در ظلمت شب مرغ سحر خوش خبری کرد
خورشید حسین بن علی جلوه گری کرد
بیرون شد و بر نسل جوان راهبری کرد
طفلی که به مخلوق دو عالم پدری کرد
بر خلق صفـا داد صفـا داد صفـا داد
هر درد شفا داد شفـا داد شفا داد
او باقی و خوبان دو عالم همه فانیش
پیران همه مرهون عنایت به جوانیش
تا آن سوی عالم اثر لطف نهانیش
صد باغ بهار است به یک برگ خزانیش
او قلب نبی عشق علی جان حسین است
جانش نتوان گفت که جانان حسین است
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 808
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 11 تير 1391
|
|
شعاع درد مرا ضرب در عـذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکستـه رسم کنید
خـطـوط منـحنی خـنده را خــراب کـنید
طنیــن نام مـرا مـوریانه خواهـد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگـر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنیــد
در انجماد سکون،پیش از آنکه سنـگ شـوم
مـــرا بـه هـرم نفســـهای عشـــق آب کنــید
مگر سماجت پـولادی سکـوت مـرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غـم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سـکوت مرا کتاب کنـید
زنده یاد قيصر امين پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 881
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
گفتی:غزل بگو! چه بگویـم؟ مجال کو؟
شیرین من،برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غــزل،ولی
گیرم هوای پر زدنم هست،بال کـو؟
گیرم به فال نیک بگیــــرم بــــــهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویــم چارفصل دلـــم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سـؤال و حوصله قیل و قال کـو؟
زنده یاد قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 902
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تــو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
زنده یاد قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 901
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
سـراپا اگر زرد پـژمـرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلـدان خالی،لــب پنجــره
پر از خطارات تــرک خـورده ایم
اگر داغ دل بـــود،مـــــا دیده ایم
اگر خـــون دل بــود،ما خورده ایم
اگر دل دلــیـــــل اســـت،آورده ایم
اگر داغ شـــــرط است ،مـا برده ایم
اگر دشـنــه ی دشـمنــان،گــــردنیم!
اگر خنـجـــــر دوستــــان،گــــرده ایم !
گــــواهـــی بخــــــواهیـد،اینـک گـــواه:
همین زخــــم هـایـی که نشمـــرده ایم!
دلـــی سـربلند و ســــری ســـر بـه زیــر
از این دست عمـــــــری به ســر برده ایـم
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالـی به هـــوای دانــه ی مـا نــزدی
دیـر است دلم چشـم به راهت دارد
ای عشق،سری به خانه ی ما نزدی
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 917
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید :
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا ، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تــو چه پنهان -
با سنگ ها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوبی می دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،از تقویم
از روزنامه بی خبــر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شب های بی رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستـــــم خوب
جوراب هایم را اتو کردم
تنها - خدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامـه ها را
دنبال آن افسانه ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده ی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
احساس می شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب هایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی !
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالها پیش
رنگ بنفش و اروغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار دیر یک وز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می کند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و خوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 764
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
در خـواب های کـودکـی ام
هر شب طنین سو قـطاری
از ایستگاه می گذرد
دنبالــــــه ی قــــطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجـره دارد
و در تمام پنجــره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچـوب پنجــره ها
شب شعلـه می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتـــداد راه مـه آلـود
در دود
دود
دود...
قیصرامین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
بوی باران،بوی سبزه،بـوی خاک،
شاخه های شسته،باران خورده ،پاک
آسمان آبی و ابـر سپید،
برگ های سبز بید،
عطر نرگس رقص باد،
نغمه شوق پرستو های شاد،
خلوت گرم کبوتر های مست...
نرم نرمک می رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار !
خوش به حال چشمه ها و دشت ها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها،
خوش به حال غنچه های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب.
خوش به حال من،گرچه - در این روزگار -
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید - تهی یست
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 854
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تـو میخواندم از لایتنـــاهی.
آوای تـو میآردم از شـوق به پــرواز
شبها که سکوت است و سکوت و سیاهی.
امـواج نـوای تـــو ،بـه من میرسد از دور
دریایی و من تشنهی مهر تو ،چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیـدار تــو گر صبح ابد هـــم دهـدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشــق،تــو را دارم و دارای جـــهانـم
همواره تویی،هر چه تو گویی و تـو خواهی.
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 770
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم،خاکستـرم آتش گرفت
چشم واکردم،سکــوتــم آب شد
چشم بستــم،بستـرم آتش گرفت
در زدم،کس این قفـس را وا نـکـرد
پـــر زدم،بـال و پــــــرم آتـش گـرفت
از سرم خـــــــــــواب زمستــانی پرید
آب در چشـــــــــــم تـــرم آتـش گرفت
حـرفـی از نام تـــــــــو آمــــــد بـر زبــان
دستـهایــــــــــــم،دفتــــــرم آتـش گـرفت
قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 717
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
از جــاده هــا می گویم
که نه دیده نه رفته ایم
اما عبور کرده ایم انگار
انگار عبــور کرده ایم
و دیده ایم درخت ها
که سایه هاشان خواب
مسافرهای شیدا می بینند هنوز
از راه ها در صحراهای سوزان می گویم
که خنک می شوند از نفس شب فقـط
تـا ارواح بـرخیـــزند
پس بزنند آوار شن
و راه بیفتند به سمت دیدارگاه های بی نشان
از صحراها میگویم که نشانی خود را به باران های عابرندارد
به آسمان هم
از مســـافران
که صحراهایی عدنی را به خواب دیدند
از رمبوها که ویران شدند مثل برج دشمن در صحرا
که ما عبـــور کرده ایم انگار
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 776
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
افق تاریک و دل تاریک
شب از جادوگران سکه باز اختران،تنها
لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده
خمش،بار افکندیه،تنبل آیین،اشتران کوه
خوابیده
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
به دور چشمه سار چشم،چشم آهوان خاطره ها
زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان
کند در جاده ی دور صدایی،گوش تیز،
اسب نجیب هوش
سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان،نبیندشان
گره بگسسته زیر دست پیر فکر
سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای
چون زورقان از ساحل بندر
سپیده جو ،سیاه سایه ی تردید
نهد آهسته پا در بیشه ی وسواس
خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر
جدول دریا
غبار جاده ی مهتابشان آبشخور آلوده است
سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است
هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح
دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش
رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم
ببیند
دور دست شهرهای رنگ زندگانی را
ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را
افق تاریک و شب جاری
ز قلب صخره ی چرکین و پیر جهل
تراود زیبق آسا چشمه سار شعر
شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت
دمد بر تکمه ی پستان هر دانه تب شهوت
گریزد دست هر مصرع
به صندوق پر از الماس های یاد
شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهربزرگ دوستی
تا خانه ی معهود
شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه ی معبود
رود پیغام هر مصرع به شهر دودناک دشمنی ها
شبان تاریک و شهر آرام
دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار
گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش
غمین در کوچه های شهر می گردند
چو سرگردان یهودان،کاسب آوارگی خویش
تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را
می رود تا آسمان ها چاوشی آه
هوس های بلند امید کوته دست
کمند ماهتاب افکنده بر دندانه ی هر قصر
سر از
پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود
دریغا این تناور قصرها کوتاه
دریغا پنجه ها چالاکتر می بود
غمان بسیار و شهر خفته در جنبش
به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز
ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر
غبار شهر غارت دیده ی رؤیا
گرفته آسمان ذهن را تاریک
سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه
سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت
سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
آسمان سجاده های رو به راه
و درختان حاشیه ی آب
اذان گفته بودند
که به راه افتادی
سیب های سحرگاهی
به خواب باغچه
افتادند
که در کوچه می رفتی
سایه ای از من دور شد
چه قدر آفتاب های نتابیده در راه است
چه قدر راه ناتمام در من به راه می افتد
من چه قدر ستاره از بر بودم و نمی دانستم
من چه قدر در رأس تماشای ماه بودم و نمی دانستن
حالا زمین به دورم می گردد
و چه قدر درخت
تماشا می کنم
سایه ای از تو در راه بود
چه پنجره هایی که از زن پر بود
چه کوچه هایی که از سلام خالی
چه خیابان هایی که از نرفتن پر بود
و چه راه هایی که خواب کسی می آید ، دیدند
ولی سایه ای از تو در شهر گم شد
ولی سایه ای از تو روزی گذشت
و در آسمان سجاده
من شد
سایه ای از من دور می شود
چه قدر آبی است
دهکده هایی ه در مهتاب به خواب می روند
چه حافظه ای
هیچ شهری هرگز
شب ها به خواب نمی رود
و کسی نمی داند
بالای این همه شهر بزرگ
ماه همیشه بیدار است
چه حافظه ای
باید تمام جاده های خاکی را حفظ کنم
باید صدای تمام سیبهای می افتد را بدانم
باید مدار زمین را خوب بچرخم
هیچ راهی نباید در شهرها تمام شود
هیچ خوابی نباید بی ستاره آفتابی شود
هیچ سیبی نباید بی صدا بیفتد
می خواهم تمام دنیا را به یاد بیاورم
چه قدر راه نرفته از من می گذرد
پشت سرم هستی یا نه ؟
تو ، سایه ، منی
من همه ی رفتن را به یاد آورده ام
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 801
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد،بماند دیـــر بــرود
بماند سوت بکشد،بــرود
دور شود
بگــــو قطار بایستد
دارم آرزو می کنـم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیــا راه بـروم
از جاده های تنها
که مـــردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت بــــزنم،بمانم
زود بروم،سوت بزنـــم،دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در مـاه ترین ایستگاه زمین
در محـرم ترین ساعات ماه
گریه کنـم
می خواهم کمی دورتـر ازشما
کمی نزدیکتر به مـاه بمیـــرم
مسیح
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 758
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
بشر،دوباره به جنگل پنــاه خواهد بـرد،
به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
***
تو،كودكانت را بر سینه می فشاری گرم،
و همسرت را چون كولیان خانه به دوش،
میان آتش و خون می كشانی از دنبال،
و پیش پای تـــو از انفجــارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد
***
خیـال نیست،عـزیــــزم!
صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر
و برق اسلحه خورشید را خجل كرده است
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجه ی خونین كودک (عدنی) است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی
كه در عزای عزیزان خویش می گریند
و چند روز دگر نیـز نوبت من و توست
كه یا به ماتم فـرزند خویش بنشینیم
و یا به كشتن فـرزند خلـق برخیــزیم
و با به كوه
به جنگل
به غار،بگریزیم
***
پدر،چگونه به نزد طبیب خواهی رفت
كه دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذشت
كه سیل آهن در راه ها خروشان است
***
تـو،ای نخفته شب و روز روی شانه ی اسب،
به روزگار جوانی،به كـوه و دره و دشت
تو ای بریده ره از لای خار و خاراسنگ!
كنون كنار خیـابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضی كه در گلو داری
كزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن
حریم موی سپید تو را كه دارد پاس؟
كسی كه دست تـو را یک قدم بگیرد نیست
و من - كه می دونم اندر پی تو - خوشحالم
كه دیدگان تو،در شهر بی ترحم ما
به روی مـــردم نامهربان نمی افتد
***
پـــــــدر! به خـــــانه بیا با ملال خویش بساز
اگركه چشم تـو بر روی زندگی بسته است
چه غــم كه گوش تو و پیچ رادیو باز است:
(هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر) امروز
به زیـــــر آتش خمپــــاره ها هلاک شدند
و چند دهكــده دوست را،هـواپیــــــــــما
به جای خــانه دشمن گلوله باران كرد!...
***
چه جای گریه،كه كشتار بی دریغ حریف
بــرای خاطــــر صلح است و حفـظ آزادی
و هر گلوله كه بر سینمه ای شرار افشاند
غنیمتی است! كه دنیا بهشت خواهد شد
***
پــدر،غم تـو مـرا رنج می دهد،اما
غم بزرگ تری می كند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
كه ناله می چكد از برق تازیانه در او
به خـانه های خــراب،
به كومه های خموش،
به دشت های به آتش كشیده ی متـروک
كه سوخت یک جا برگ و گل و جوانه در او
به خـاک مــزرعه هایی كه جای گنـدم زرد
لهیب شعله ی سرخ
به چار سوی افق می كشد زبانه در او
به چشم های گرسنه
به دسـت هـــــای دراز
به نعش كودک دهقان میان شالی زار
به زندگی،كه فــرو مرده جـاودانه در او
***
بیا به حال بشـرهای های گـریه كنیم
كه با برادر خود هـم نمی تواند زیست
چنین خجسته وجودی كجا تواند ماند؟
چنین گسسته عنانی كجا تواند رفت؟
صدای غـرش تیـــری دهد جـواب مــرا:
- به كوه خواهد زد!
به غـار خواهد رفت
بشـر دوباره به جنگل پنــاه خواهد برد.
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 732
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
به او گفتند: شاعر را بیازار؟
كه شاعر در جهان ناكام باید
چو بیند نغمه سازی رنج بسیار
سخن بسیار نیكو می سراید
به آو آزار دادن یاد دادند
بنای عمر من بر باد دادند
***
از آن پس ماه نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنایی
غم من دید و با من سرگردان شد
مرا بگذاشت با رنج جدایی
كه چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت می رسد این نغمه پرداز
***
مرا در رنج برده سخت جان دید
جفا را لاجرم از حد فزون كرد
فغان شاعر آزرده نشنید
دل تنگ مرا دریای خون كرد
چنان از بی وفایی آتش افروخت
كه سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت
***
نگفتندش كه: درد و رنج بسیار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
كه گاه از شوق هم جان می سپارد
بدین سان خاطر ما را شكستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
***
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
شب ها كه دریا،می كوفت سر را
بر سنگ ساحل،چـون سوگواران؛
***
شب ها كه می خواند،آن مرغ دلتنگ،
تنهاتـــــر از ماه،بـــر شاخســــــــاران؛
***
شب ها كه می ریخت،خون شقایق،
از خنجــــــر ماه،بر سبـــــــــزه زاران؛
***
شب ها كه می سوخت،چون اخگر سرخ
در پــــــای آتـــش،دل هـــــــای یــــــاران؛
***
شب ها كه بودیم،در غربت دشت
بـــــوی سحر را،چشـم انتـظاران؛
***
شبـها كه غمنـاک،با آتش دل،
ره می سپـردیـم،در زیـر باران؛
غمگین تر از ما،هرگز نمی دید
چشـــم ســتـاره،در روزگـاران
!
***
ای صبح روشن! چشم و دل من
روی خــــوشت را آئینــــه داران !
بــــازآ كه پــر كرد،چون خنده تـو
آفـــــاق شـب را،بانـگ سواران!
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 808
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
در كوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود می كشد به راه
خورشید و ماه،روز و شب از چهره ی زمان
همچون دو دیده،خیره به این مرد بی پناه
***
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته،بسته بر او راه بازگشت
خو كرده با سكوت سیاه درنگ ها
***
حیران نشسته در دل شب های بی سحر!
گریان دویده در پی فـــردای بی امید
كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
***
سوسوزنان،ستاره ی كوری ز بام عشق
در آسمان بخت سیاهش دمید و مـرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
***
این رهگذر منم،كه با همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برآیم،به صد غرور
اما چه سود زین همه كوشش كه دست مرگ
خوش می كشد مرا به سراشیب تنگ گور
***
ای رهنورد خسته،چه نالی ز سرنوشت؟
دیگر تو را به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه كن!
تا شهر مرگ،راه درازی نمانده است
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 817
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
به چشمان پری رویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
***
به هر چشمی به امیدی كه این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یكی هـم،زین همه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
***
غریبی بودم و گم كرده راهی
مرا با خود به هر سویی كشاندند
شنیـدم بارها از رهگذاران
كه زیر لب مرا دیوانه خواندند
***
ولی من،چشم امیدم نمی خفت
كه مرغی آشیـان گم كرده بودم
زهر بام و دری سر می كشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
***
امید خسته ام از پای ننشست
نــگاه تشنـه ام در جستجو بـود
در آن هنگامه ی دیـدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا كه او بود
***
"دو تنها و دو سرگردان،دو بی كس"
ز خـود بیگانه،از هستی رمیده
از این بی درد مـردم،رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
***
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهـربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن كشیده
به خلوت،سر به زیـر بال بـرده
***
به خلوت، سر به زیر بال برده
"دو تنها و دو سرگردان،دو بی كس"
به خلوتگاه جان،با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سكوت جاودانی را شكستند
***
مپرسید،ای سبكباران! مپرسید
كه این دیوانه ی از خود به در كیست؟
چه گویـم! از كه گویـم! با كه گویـم!
كه این دیوانه را از خود خبر نیست
***
به آن لب تشنه می مانم كه ناگاه
بـه دریایـی در افتد بیـكرانه
لبی،از قطره آبی تر نكرده
خورد از موج وحشی تازیانه
***
مپرسید،ای سبكباران مپرسید
مـرا با عشـق او تنها گذارید
غریـق لطف آن دریـا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
***
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391
|
|
در و دیـوار و عطر یاس و زهرا(س)
صـــــــدای نـالــــه و فــــریـاد مـولا
کجا رسم فتـوت این چنین است؟
میان کوچه ره بستن به زهرا(س)
تمام هستی ام مدیـون زهراست
که عالم از ازل در دست زهراست
دهـــــــان غنچـه هـای یاس گــوید
که نیلی،رنگ سرخ عشق زهراست
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 802
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 تير 1391
|
|
ای آسمانی تر برایم بال و پر شو
اندازه ی تصویر ذهنم مختصر شو
امشب دوباره پای به پای اشک هایم
با چشمهای بی قــرارم همسفر شو
مثل پرستـــــو از بهـار هر چه تقویم
در سردسیر انتظارم،خوش خبر شو
بر وهم تار کودکی هایم بتـاب وُ
هم رنگ لبخند پر از مهر پـدر شو
یک بار در بیـــداری ام برگــرد و در خواب
هر قدر می خواهی تو مفقود الاثـر شو !
کتاب یک خاکریز غزل
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 772
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 تير 1391
|
|
نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بــزن زیـر گریـه چشـات تـر بشه
بذار چشماتـو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریـه سبک شی یـه کم
یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنـوزم اگه عـاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تـــو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکستت کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
هنوز عاشقی و دوسش داری تـو
نشونش بـده اشکای جاریتـو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 802
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 تير 1391
|
|
برخیـــز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فـام را
بر باد قلاشی دهیـــم این شرک تقـــوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
تــوحید بر ما عرضـه کن تا بشکنیـــم اصنام را
می با جوانان خوردنــم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچـارگی قطمیــر مـردم میشود
ماخولیای مهتــری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغـام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غــوغا نماند عـام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خـام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 895
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه باران دارم
کسی از دور به آواز مرا می خواند
از فراز شب بی راز مرا می خواند
راهــی میکـــــــده گمشــده رنـدانم
من که چون راز دل می زدگان عریانم
ابر پوشانده در مخفی آن میخانه
پشت در،باغ و بهار است و می افسانه
خرد خرد،همان به که مسخر باشد
عقل کوچکتر از آن است که رهبر باشد
تا که شیرین کندم کام و برد تشویشم
آن می تلخ تر از صبر بنه در پیشم
باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه باران دارم
حال من حال نماز است و دو دستم خالی
راه من راه دراز است و دو دستـــــم خالی
شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست
کدخدایان همه هستند و خــدا اینجا نیست
پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود
بین میخـــــانه و ما این همه دیـــوار نبود
باز امشب هوس گریـه پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه باران دارم
مـردم آن به که مــرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند
دیده می زده ماست که روشن شده است
جان چنان مرده رسوبی که همه تن شده است
بگـــذارید نسیمـی بـوزد بـر جانم
تا که از جامه خاکی بکند عریانم
دستها در ملکوت و بدنم در خاک است
ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است
شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقی مثنـــوی ام را بسرایـــــم به سکوت
روانشاد احمد زارعی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 884
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
همـزاد کــویـــــــرم تـب باران دارم
در سینه دلی شکسته پنهان دارم
در دفتـــــــر خاطـــــرات من بنویسید
من هر چه که دارم از شهیدان دارم...
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 645
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 822
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
زائــر کوی حسین گشته دل و جان ما
بسته به موی حسین حال پریشان ما
دلخوشی عاشقان روضه ی خون خدا
جنت ما هیئت است قبلــــه ما کــربلا
مـولایـــــم اربابــــم یا حسین(ع)
از عشقت بی تابم یا حسین(ع)
فـــریاد هل من ناصـرت در یاد ماست
یــــا لیتنا کنا معک فــــــــریاد ماست
در پی روح خــــدا ســوی خــــدا می رویم
همچو شهیدان سوی کرب و بلا می رویم
جان و دل عاشقان نذر رضای ولی
نذر علمدار عشق؛حضرت سید علی(روحی فداه)
همــــراز گلهای پــرپــرم
ســـرباز گمنام رهبــــرم
آخر شهیدم می کند عشـق ولی
چشم منو فرمان تو سید علی(روحی فداه)
آتـش هجــرت زده شعلـه به دلـهـایــمان
صاحب این دل تویی حضرت صاحب زمان
میرسی و می رود سوز غم از سینه ها
می رسی و می بــری غـربت آدینــــه را
یا مهدی! یا مـولا! ... العجل
آقا یابن الــزهرا ! ... العجل
التماس دعا
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 821
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
بیــــا از صحبت اغیار بگذر بیــــــا از هر چه جز از یار بگذر
که اغیـــــارند با کارت مغــــایـر چه خواهی مسلمش خوانی چه کافر
.......
که اغیارند نا محرم سراسر چه از مــــرد و چـه از زن ای بـرادر
دل بی بهره از نـــور ولایت بود نامحـــرم از روی درایت
ز نا محرم روانت تیــره گردد قساوت بر دل تـــو چیـره گردد
چه آن نامحرمی بیگانه باشد و یا از خویش و از همخانه باشد
ترا محرومی از نا محرمان است که نا محرم بلای جسم و جانست
.......
بیـــــــا یک باره ترک ماسوا کن خودت را فارغ از چون و چرا کن
به این معنی که نبود ماسوایی خدا هست و کند کار خدایی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
دلا یک ره بیا ساز سفر کن ز هر چه پیشت آید زان حذر کن
که شاید سوی یارت بار یابی دمــــادم جلــــــوه هـای یـــار یابی
دلا بازیچـه نبـــود دار هستی که جز حق نیست در بازار هستی
بود آن بنده فیــــروز و موفّق نجــوید انـدر این بازار جـز حـق
دلا از دام و بند خـود پرستی نرستی همچــو مـرغ بی پرستی
چرا خو کرده ای درلای و درگل از این لای و گلت بر گو چه حاصل
.......
دلا عالم همه الله نور است بیابد آنکه دائم در حضور است
ترا تا آینه زنگار باشد حجاب دیدن دلدار باشد
دلا تو مرغ باغ کبریایی یگانه محرم سرّ خدایی
بنه سر را بخاک آستانش که سر برآوری از آسمانش
دلا مردان ره بودند آگاه زبان هر یکی انّی مع الله
شب ایشان به ازصد روز روشن دل ایشان به از صد باغ گلشن
دلا شب را مده بیهوده از دست که در دیجـور شب آب حیاتست
.......
دلا شب کاروان عشق با یار به خلوت رازها دارند بسیار
.......
دلا از ذرّه تا شمس و مجرّه به استکمال خود باشند در ره
همه اندر صراط مستقیم اند به فرمان خداوند علیم اند
دلا باشد کمال کلّ اشیا وصول درگه معبود یکتا
اگر تو طالب اوج کمالی چرا اندر حضیض قیل و قالی
دلا خود را اگر بشکسته داری دهن را بسته تن را خسته داری
امیدت باشد از فضل الهی که یکباره دهد کوهی به کاهی
ديوان اشعار،آثار علامه حسن زاده
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 748
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
ز وسواس است علّتهای روحی // که نبـود روح را هرگـز فتـوحی
..........
ترا با عزم جزم و همّ واحد // کشاند روح قدسی در مشاهد
و گرنه با همه چندین دلی تو // ز کشت خود نیابی حاصلی تو
نشد تا جان تو بی عیب و بی ریب // دری روی تو نگشایند از غیب
..........
بیا ایخواجه خود را نیک بشناس
که انسانی به سیرت یا که نسناس
به سیرت ار پلیدی چون یزیدی
چه سودی گر بصورت بایزیدی
..........
سراسر صنع دلــــــــــدارم بهشت است
بهشت است آنچه زان نیکو سرشت است
..........
ز ذاتی کوست عین رحمت ایدوست
نباشد غیــــر رحمت آنچـه از اوست
..........
کدامین ذرّه را در ملک هستی
نیـابی رحمت ار بیننده هستی
گل و خارش بهم پیـوسته باشد
که از یک گلبن هر دو رسته باشد
..........
نه استقلال اهل اعتزال است
نه جبر است و سخن از اعتدال است
..........
چو در توحید حق نبـود سوایی // سخن از جبــر چبود ؟ ژاژخایی
کدامین جابر است و کیست مجبور // عقول نارسا را چیست منظور
هر آن بدعت که پیدا شد در اسلام // چو نیکو بنگری ز آغاز و انجام
همه از دوری باب ولایت // پدید آمد سپس کـرده سـرایت
..........
جهنم را نه بودی و نمودی // اگر بد در جهان از ما نبودی
ز افعال بد ما هست دوزخ // فشار نزع و قبر و رنج برزخ
اشعار و ابيات ديوان علامه حسن زاده آملی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 769
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
رباید دلبــر از تـو دل ولی آهسته آهسته
مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته
سخن دارم ز استــــادم نخـــواهد رفـت از یـادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمّل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهستـه آهستـه
مزن از نا امیدی دم که آنطفل دبستـانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهستـه
سحرگاهی دل آگاهی چه می نالید از حسرت
که آه از عمـر بی حاصل ولی آهستـه آهستـه
خرامـان بگــــــذرد از خطّه ی ایـــران غــزلهایـم
بهند و سند کشد محمل ولی آهسته آهسته
بلطف پیــر میخــانه حسن بگرفت پیمانه
بامیدش شده نائل ولی آهسته آهسته
ديوان اشعار علامه حسن زاده
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1032
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
گفتـم كه مگر شود بيـاييـــم به سوت
گفتــم كه مگـر دست دهد ديـدن روت
ديديم كه جز سوی تو و روی تو نيست
يعنی كه ز كـوی تـو رسيديــم به كوت
اشعار و ابيات ديوان علامه حسن زاده آملی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
گالری ,
,
:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391
|
|
|