این صحنه بسیار زیبا در باغ وحش دانمارک اتفاق افتاده است
که در مقابل پرخاش خـرس مادر، بچه خـرس با نـوازش
پاسخ مادر را میدهد
:: موضوعات مرتبط:
گالری ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2200
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 اسفند 1390
|
|
شـادی آن روزهايـم باز گـرد
بازگرد ای خاطرات كودكی
بر سوار اسبهای چوبكی
خاطرات كودكی زيباترند
يادگـــاران كهن ماناتـرند
درس های سال اول ساده بود
آب را بـابـا به ســارا داده بود
مانده در گوشم صدايی چون تگرگ
خش خش پـاهــای بـابـا روی بـــرگ
همكلاســی هــای مـن يـــادم كنـيــد
باز هــم در كــــــوچـه فـــــــريـادم كنيد
كاش هرگــــــــز زنگ تفــــــريحی نبــود
جمع بـــــــودن بــود و تفـــــــريقی نبــود
ای دبستـــــــانـــی تــــرين احســاس من
بـاز گــــــرد ايـن مشــــق ها را خط بــــــزن
:: بازدید از این مطلب : 1406
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 اسفند 1390
|
|
غذا دادن به یک مرغ ماهیخوار تازه متولد شده در باغ وحشی در منطقه خودمختار "گوانگشی ژوانگ".
:: بازدید از این مطلب : 1259
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 اسفند 1390
|
|
:: بازدید از این مطلب : 1369
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 اسفند 1390
|
|
خدایا فاصلت تا من... خودت گفتی که کوتاهه... از اینجا که من ایستادم... چقدر تا آسمون راهه
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
:: بازدید از این مطلب : 1325
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 اسفند 1390
|
|
یك روز زندگی،دو روز مانده به پایان جهـان تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است،تقویمش
پر شده بود و تنها دو روز،تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،داد زد و بد و
بیراه گفت،خــدا سكوت كرد،جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خــدا سكوت كـرد،آسمان و
زمین را به هم ریخت،خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خـــدا سكوت كرد،كفر گفت و سجاده دور انداخت،خـــدا
سكــوت كرد،دلش گــرفت و گریست و به سجـده افتــاد،خدا سكوتش را شكست و گفت:
"عزیــزم،اما یك روز دیگر هم رفت،تمام روز را به بـد و بیــراه و جـار و جنجـال از دست دادی،
تنها یك روز دیگر باقی است،بیــا و لااقل این یك روز را زندگی كن."
لا به لای هق هقش گفت:"اما با یك روز...با یك روز چه كار میتوان كرد؟ ..."
خدا گفت:"آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجـــربه كند،گویی هزار سال زیستـه است و
آنكه امروزش را در نمییابد هــزار سال هم به كارش نمیآید"، آنگاه سهــم یك روز زندگی
را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كــرد كه در گـودی دستـــانش میدرخشید اما میتـرسید
حركت كند،میترسید راه بــــرود،میترسید زندگــی از لابه لای انگشتانش بریـــزد،قــدری
ایستاد،بعد با خودش گفت:"وقتی فردایی ندارم،نگه داشتن این زندگی چه فایـدهای دارد؟
بگذارد این مشت زندگی را مصرف كنم."
آن وقت شروع به دویدن كرد،زندگی را به سر و رویش پاشید،زندگی را نوشید و زندگی را بویید،چنان به وجد آمد كه دید میتــواند تا ته دنیا بدود، میتــواند بال بــزند،میتــواند پا روی
خورشید بگذارد،میتواند...
او در آن یك روز آسمانخراشی بنانكرد،زمینی را مالك نشد،مقامی را به دست نیاورد،اما...
اما در همان یك روز دست بر پـوست درختی كشیـد،روی چمن خـوابیـد،كفش دوزدكـی را
تماشا كرد،سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی كه او را نمیشناختند،سلام كرد
و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعـا كرد،او در همان یك روز آشتی كرد و خندیـد
و سبك شد،لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان یك روز زندگی كرد.
فـردای آن روز فرشتهها در تقویـم خــدا نوشتند:
"امروز او درگذشت،كسی كه هزار سال زیست!"
زندگی انسـان دارای طول،عرض و ارتفاع است؛اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،اما
آنچه که بیشتر اهمیت دارد،عرض یا چگونگی آن است...
امروز را از دست ندهید،آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
:: بازدید از این مطلب : 922
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 اسفند 1390
|
|
تشنــــه کامانیــــم ! ای ابـر سیـــاه !
بر لـــب مــا قطــــره ای ایـثــــــار کن
خـــــاك،له له می زنـد،خــورشيد تـيغ
چشمــه های خشك را سرشـــار كن
دشت خشكيده ست و دهقان نا اميد،
رودهـای خفـــــتـــه را بيـــــــــدار كن
باغ پــــژمـرده ست و غمگين باغبــان
اين سراسر خـــــار را گلــــــــزار كن
روح بـاران را بـگــــوی ای تابنــــــــاك
بحـــر را ســرريـــــز كن ،رگبــــار كن
جــان ما را زين پليــــدی ها بشوی
كــــار كن،ای ابـــر نيســـان كــار كن
فريدون مشيری
:: بازدید از این مطلب : 1340
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : دو شنبه 22 اسفند 1390
|
|
به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس به نقل از باشگاه خبـرنگاران،"سوزی دیکسون"
زن انگلیسی که به زودی 100ساله میشود،82سال است که بدون گـذراندن امتحان راننـدگی،
درخیابان ها وجاده ها رانندگی میکند.این زن انگلیسی در سال1930،بدون گذراندن دوره هـای
مربوط به گرفتن گواهینامه،مدرک مورد نیاز خود را خریده است.او از آن به بعد هر3سال یک بار
در آزمون های پزشکی مربوط به رانندگی شرکت کـــرده است و هر سال توانستـه است با
موفقیت در این آزمونها مجوز رانندگی خود را برای 3سال دیگر تمدید کند.
نکته جالب در مورد این بانوی انگلیسی این است که وی در تمام این مدت حتی یکبار تصادف
نکرده و حتی یک بار هم جریمه نشده است.او در سال های اخیر دیگر درطول شب رانندگی
نمیکند و بیشتــر در طول روز بــرای خــرید کردن یا ملاقات فرزندان و یا نوه هایش از اتـومبیل
استفاده می کند.
او خـود در این باره این گونه توضیح میدهد: من در سن 18 سالگی با اتومبیل پـدرم راننـدگی
را یاد گرفتم.اتومبیل پــدرم از وضعیت خوبی برخـوردار نبود و من از همان ابتدا برای دنده عوض
کردن هم مشکل داشتم.او در حـال حاضـر 5 نـوه و 4 فــرزند دارد.یکی از فــرزندان او ،راجـر در
سال 2007 و در سن 61 سالگی بر اثــر یک حـادثه در هنگام مسابقه اتومبیل رانی در کشور
بلژیک کشته شد.
:: بازدید از این مطلب : 882
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 21 اسفند 1390
|
|
قلبی كه از بـودن آن با خبر است و قلبی كه از حظورش بی خبر.
قلبی كه از آن با خبر است همان قلبی ست كه در سینه می تپد
همان كه گاهی می شكند
گاهی می گیرد و گاهی می ســوزد
گاهی سنگ میشود و سخت و سیاه
و گاهـــــی هـــم از دسـت می رود...
با این دل است كه عاشق می شویم
با این دل است كه دعــا می كنیم
با همین دل است كه نفـرین می كنیم
و گاهی وقت ها هم كینه می ورزیم...
اما قلب دیگری هم هست.قلبی كه از بودنش بی خبـریـــم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینكه بتپد...می وزد و می بارد و میگردد و می تابد
این قلب نه می شكند نه می سوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هـم نمی رود
زلال است و جاری
مثـل رود و نسیـــم
و آنقدر سبك است كه هیچ وقت هیچ جـا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملكوت می رقصد
این همان قلب است كه وقتی تو نفرین می كنی او دعا میكند
وقتی تو بد میگویی و بیــــزاری او عشق می ورزد
وقتی تــــــو می رنجی او می بخشد...
این قلـــــــــــب كار خـــــودش را می كند
نه به احسـاست كاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه میگویی نه به آنچه میخواهی
و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی كه از بودنش بی خبرند
:: موضوعات مرتبط:
متن عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1155
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
چه زیباست بخاطر تو زیستن...
و برای تو ماندن...به پای تو بودن...و به عشق تو سوختن!
و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن و برای تو گریستن...!
ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست...!
بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست...!
چه زیباست بخاطر تو زیستن...
ثانیه ها را با تو نفس کشیدن...زندگی را برای تو خواستن...!
چه زیباست عاشقانه ها را برای تــو سرودن...!
بدون تــو چه محال و نا ممکن است زندگی...!
چه زیباست بیقراری برای لحظه ی آمدن و بوئیدنت...!
برای با تو بودن و با تو ماندن ... برای با هم یکی شدن...!
کاش به باور این همه صداقت و یکـرنگی می رسیدی!
ای کاش میــدانستی مــرز خــواستن کجــاست ...!!!!
و ای کاش میدیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد...!
:: موضوعات مرتبط:
متن عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1076
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
چهار ساله كه بودم فكر میكردم پدرم هر كاری رو میتونه انجام بده.
پنج ساله كه بودم فكر میكردم پدرم خیلی چیزها رو میدونه.
شش ساله كه بودم فكر میكردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
هشت ساله كه شدم،گفتم پدرم همه چیز رو هم نمیدونه.
ده ساله كه شدم با خودم گفتــم!
اون موقعها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.
دوازده ساله كه شدم گفتم!
خب طبیعیه،پدر هیچی در این مورد نمی دونه...
دیگه پیـــرتـر از اونه كه بچگیهاش یادش بیـــاد.
چهارده ساله كه بودم گفتم:زیاد حرفهای پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله.
شانزده ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت میكنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده.
هجده ساله شدم.وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخـودی به آدم گیـر ميده عجب روزگاریه.
بیست و یك ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كنندهای از رده خارجه
بیست و پنج ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم،زیرا پدر چیزهای كمی در باره این موضوع میدونه زیاد با این قضیه سروكار داشته.
سی ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره.
چهل ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد؟
چقدر عاقله،چقدر تجربه داره.
چهل و پنج ساله كه شدم...حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره ی همه چیـــز حرف بـزنــــم!
اما افسوس كه قدرشو ندونستم...خیلی چیزها میشد ازش یاد گرفت!
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده...
هر جوری دوست داری جمله رو تموم کن.
:: موضوعات مرتبط:
متن عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1226
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
سحرگاهان به قصد روزه داری // شدم بیــدار از خـواب و خماری
برایم سفره ای الوان گشودند // به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته // سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم // کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کـردم سرازیر // درون معــده ام با اندکی سیر
وختم حمله ام با یک دو آروغ // بشد اعلام بعـد از خـوردن دوغ
سپس یک چای دبش قند پهلو // به من دادند با یک دانه لیمو
خـلاصه روزه را آغــاز کـردم // برای اهل خــــانه ناز کـردم
برای اینکه یابـم صبــر و طاقت // نمودم صبح تا شب استـراحت
دوپرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا // کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا
به افــطاری برایــم شد فراهم // زدم تــو رگ کمی از زولبیــا هـم
وسی روزی به این منوال طی شد // نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم // به خود سازی ولی اقدام کردم
به شعبان من به وزن شصت بودم // به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگرچه رد شدم در این عبادت // به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید // بده توش و توانی را به« جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه // اگــر چه او شود از دم رفـوزه
:: موضوعات مرتبط:
شعر طنز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1279
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
دعـا پشتِ دعـا بـرای آمـدنت / گناه پشتِ گناه برای نیامدنت
دل درگیر،میان این دو انتخاب / کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟
*
بنویس که هرچه نامه دادم نرسید / بنویس که یک نفر به دادم نرسید
بنویس قرار من و او هفته بعد / این جمعه که هرچه ایستادم نرسید...
*
امشب به جنون کشیده میلم برگرد
ای جاری ندبه در کمیلم برگرد
بی تو شب تاریک مرا نوری نیست
برگرد ستاره ی سهیلم برگرد...
*
مـا معتقدیم عشق سر خواهد زد / بر پشت ستم کسی تبر خواهد زد
سوگند به هـر چهـارده آیه نــور / سوگند به زخـم های سرشار غــرور
آخر شب سرد ما سحر می گردد / مهـدی به میان شیعه بـر میگردد...
*
ای کاش که یک دانه تسبیح تو بودم
تا دست کشی بر سر سودا زده من
(یا صاحب الزمان)
*
بـوی عطـر یاس دارد جمعه ها / وعـده دیدار دارد جمعه ها
جمعه ها بر عاشقان آیینه است / وعده گاه عاشقان آدینه است
جمعه ها دل یاد دلبر می کند / نغمه یا بن الحسن سر می کند...
:: موضوعات مرتبط:
$M$ های مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 957
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
عجــب رسمیـه رســم زمونه
خـــونه مون عیــدا پر مهمونه
میــــرن مهمـونـا از اونا فقــط
آشغالِ میوه به جا می مونه!
کجاست اون کیوی؟ چی شد نارنگی؟
کجــا رفت اون مـوز؟! خــدا می دونـه!
جعبــه خالـــی ِ شیــرینــی هنــوز
گــــوشه ی طاقچــه پیش گلدونه
عطـــرش پیچیـــده تا آشپــــــزخونه
شیرینیش کجاست؟ خدا می دونه
میــــــرن مهمــونــا از اونــا فقــط
جعبه ی خالی به جــا می مونه!
از بس خــونه رو به هم می ریزن
آدم مثل اسب(!) تو گِل می مونه
یکـی نیست بگـــه خـــــداوکیلی
جای پوست پسته توی قندونه؟!
قنـــد نصفه ی عموجـون هنوز
خیـــس و لهیــده تــه فنجـونه
حالا خداییش قندش مهم نیست
کنــــار اون قنــــد نصف دنــــدونه!
میـــــــرن مهمـونا از اونـــا فقـــط
نصفه ی دندون به جا می مونه!!
پسته ی خنـــدون،بادوم شیرین
فنــــــدق در بــاز،مـــال مهمـونه
«پرسید زیر لب یکی با حسرت»:
که از این آجیــل،به غیـــر از تخمـه،
واسه ما بعدهـا چی چی میمونه؟
مهدی استاداحمد
:: موضوعات مرتبط:
شعر طنز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1454
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
در اوزاکای ژاپن،شیرینی سرای بسیار مشهوری بود،شهرت آن به خاطر شیرینی های خوشمزه ای بود که می پخت.
مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند،چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد،مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مـرد فقیــری با لباس های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ،صـاحب فروشگاه از پشت مغـازه بیـرون پـریـد و فروشندگان را به کنــاری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبـوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فـروشگاه را ترک میکـرد،صاحب فروشگاه همچنـان تعظیـم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت،فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری های ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت:
مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است،اما نه آنقدر که برای مرد فقیـر، خوب و با ارزش است.
منبع: عصرایران
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1561
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : Bahram
ت : شنبه 20 اسفند 1390
|
|
|