عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



من با ابوالحسن،علی هادی علیه السلام سخت مخالف و نسبت به او بدبین بودم،تا آن که روزی متوکّل مرا به همراه عدّه ای برای احضار آن حضرت از شهر مدینه به سامراء بسیج کرد. پس از آن که وارد شهر مدینه شدیم،به منزل حضرت وارد شده و پیام متوکّل عبّاسی را ابلاغ کردیم؛و حضرت هادی علیه السلام موافقت نمود که به سوی شهر سامراء حرکت کنیم.

 

پس از آن،از شهر مدینه به سمت سامراء خارج شدیم،هوا بسیار گرم و ناراحت کننده بود؛و چون موقع حرکت،آب و غذا نخورده بودیم،مقداری راه را که پیمودیم،پیشنهاد دادیم تا پیاده شویم و اندکی استراحت کنیم؟

امام هادی علیه السلام فرمود:در این جا مناسب نیست،بهتر است که به راه خود ادامه دهیم تا به محلّی مناسب برسیم.به همین جهت به حرکت خود ادامه دادیم تا این که در بیابانی قرار گرفتیم که هیچ آب و گیاهی یافت نمی شد و گرمی هوا و تشنگی و گرسنگی تمام افراد را بی طاقت کرده بود.

در این هنگام حضرت توجّهی به افراد نمود و اظهار داشت:

چرا این قدر بی حال و ناتوان شده اید،چنانچه خسته،تشنه و گرسنه هستید،همین جا اُتراق کنید.ابوالعبّاس گوید:من گفتم:یا اباالحسن! در این صحرای بزرگ چگونه استراحت کنیم؟

حضرت فرمود: همین جا مناسب است.

بنابر این،طبق دستور حضرت در حال بار انداختن بودیم که ناگهان متوجّه شدیم در همان نزدیکی -کنار ما -دو درخت بسیار بزرگ با شاخه های زیاد بر زمین سایه افکنده و کنار یکی از آنها چشمه ای است و آب آن بر زمین جاری می باشد،که بسیار سرد و گوارا بود.بسیاری از همراهان با حالت تعجّب گفتند:ما چندین مرتبه از این مسیر رفت و آمد کرده ایم؛ ولی هرگز چنین چشمه و درختانی را در این مکان ندیده ایم.

و من بسیار در تعجّب فرو رفته و با تمام وجود،به آن حضرت خیره شده بودم که ناگهان تبسّمی نمود؛و سپس روی مبارک خود را از من برگرداند.

با خود گفتم:این موضوع را باید خوب بررسی کنم؛ لذا از جای خود برخاستم و کنار یکی از آن دو درخت آمدم و شمشیر خود را زیر خاک پنهان نموده و دو سنگ به عنوان علامت و نشانه روی آن ها نهادم،و بعد از آن آماده نماز شدم.و چون افراد استراحت کردند،حضرت فرمود:چنانچه خستگی افراد برطرف شده است،حرکت کنیم.همه رفتیم،من بازگشتم؛ولیکن هیچ اثری از درخت و چشمه آب نیافتم و شمشیر خود را برداشتم و به قافله،ملحق شدم و بسیار در فکر فرو رفتم و دست به سمت آسمان بلند کرده و از خداوند خواستم که مرا از دوستان و معتقدان به حضرت ابوالحسن،امام هادی علیه السلام قرار دهد.

در همین لحظه،حضرت متوجّه من شد و فرمود:ای ابوالعبّاس! بالا خره کار خود را کردی؟ عرضه داشتم:بلی،یاابن رسول اللّه ! من نسبت به شما مشکوک بودم و الا ن به حقانیّت شما معتقد گشتم و به لطف خداوند منّان هدایت یافتم.

حضرت فرمود: آری چنین است،همانا افراد مؤمن و اهل معرفت،کمیاب هستند.

چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی(ع)

عبدالله صالحی


 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ن : Bahram
ت : یک شنبه 1 بهمن 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com