من مسئول حفاظت خلیفه - متوکّل عبّاسی- بودم و نیروهای لازم را پرورش و آموزش می دادم تا آن که روزی،پنجاه نفر غلام از اهل خزر برای خلیفه هدیه آوردند.
متوکّل آن ها را تحویل من داد و گفت:آموزش های لازم را به آنها بده تا در انجام هر نوع دستوری آمادگی کامل داشته باشند،همچنین دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهت کمک شود تا خود را مطیع و فدائی خلیفه بدانند.
پس از آن که یک سال سپری شد و سعی و تلاش بسیاری در آموزش و پرورش و تربیت آن ها انجام گرفت،روزی در حضور خلیفه ایستاده بودم که ناگهان حضرت ابوالحسن، علی هادی علیه السلام وارد شد.هنگامی که حضرت در جایگاه مخصوص قرار گرفت،خلیفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ایشان احضار کنم.
پس وقتی آن ها در مجلس خلیفه حضور یافتند و چشمشان به حضرت هادی علیه السلام افتاد،برای احترام و تعظیم در مقابل حضرت روی زمین به سجده افتادند.
متوکّل با دیدن چنین صحنه ای بی حال و سرافکنده شد و در حالی که توان راه رفتن نداشت،با زحمت مجلس را ترک کرد و با بیرون رفتن متوکّل،حضرت هم از مجلس خارج شد. پس از گذشت ساعتی متوکّل مراجعت کرد و به من گفت: وای به حال تو! این چه کاری بود که غلام ها انجام دادند؟ از آن ها سؤ ال کن که چرا چنین کردند؟!
هنگامی که از غلامان سؤ ال کردم،که چرا چنین تواضعی را در مقابل آن شخص ناشناس انجام دادید؟ اظهار داشتند: این شخص در هر سال یک مرتبه نزد ما می آید و مسائل دین را به ما می آموزد و مدّت ده روز برای تبلیغ احکام و معارف دین،نزد ما می ماند،ما او را می شناسیم،او خلیفه و وصی پیغمبر اسلام می باشد.
خلیفه دستور داد تمامی آن پنجاه نفر کشته شوند،به همین جهت تمامی آن غلامان را سر بریدند؛و فردای آن روز من به سمت منزل حضرت ابوالحسن هادی علیه السلام رفتم،همین که نزدیک منزل رسیدم،دیدم شخصی جلوی منزل ایستاده که ظاهراً خادم حضرت بود،پس نگاهی عمیق به من کرد و گفت:وارد شو! موقعی که وارد منزل شدم،دیدم حضرت در گوشه ای نشسته و مشغول دعا و تسبیح می باشد،به من خطاب نمود و فرمود:ای بلطوم ! با آن غلامان چه کردند؟ عرضه داشتم:یاابن رسول اللّه ! تمامی آنها را سر بریدند.
فرمود:آیا خودت دیدی که سر تمامی آن ها را بریدند و همه آن ها کشته شدند؟ پاسخ دادم: بلی،به خدا سوگند،من خودم شاهد بودم.
فرمود:آیا مایل هستی آن ها را زنده ببینی؟ گفتم:آری،دوست دارم.سپس حضرت به من اشاره نمود که آن پرده را کنار بزن و داخل برو تا آن ها را ببینی.هنگامی که پرده را کنار زدم و وارد شدم،ناگهان دیدم که تمام آن افراد زنده شده اند و صحیح و سالم کنار هم نشسته اند و مشغول خوردن میوه می باشند.
چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی(ع)/ عبدالله صالحی
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4