دختــر او را رد کرد و گفت:
به شرطی قبـول می کنم که مـادرت به عـروسی نیـاد!
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:
در سن یک سالگی پـدرم مُـرد،و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند،در خونه های مردم رخت و لباس میشست...
حالا دختـری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است!
نه فقط این! بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم!
استاد به او گفت:از تـو خواستـه ای دارم!
به منـزل بـرو و دست مادرت را بشور،فـردا به نـزد من بیـا و بهت میگم چکار کنی...
و جوان به منـزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیـر شده بـود انجام داد،زیرا اوّلین بار بـود دستان مادرش را در حالی که از شدت شستن لباس های مـردم چروک شده و تماماً تاول زده و ترک برداشته اند را دید.
طوری که وقتی آب را روی دستانش می ریخت از درد به لرزه میفتاد...
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استادش زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را به من نشان دادی من مادرم را بـه امـروزم نمی فروشم،چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 714
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0