مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت،در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خـانـه اى کــرایـه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم،شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.
شبى مراجعتـم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتـو خود را بالا آورده،گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم،به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بـود،با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییـر داده بـودم و صورتـم را پوشیده بودم،مـرا نشناخت،به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فوراً پشت پالتو را انداختم و صورتم را باز کرده،صدایش زدم تا مرا شناخت.با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید.در خانه را باز کردم و هر چه اصرار کردم داخل خانه نشد.به ناچار در را بسته و خوابیدم.صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است،دانستم از شدت حیا جان داده است…
اینجاست که باید هر فـرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییـم،راستى که چـرا از پـروردگارمان که همه چیـزمان از او است حیــا نمى کنیم،و ملاحظه حضـور حضـرتش را نمى نماییم؟؟
داستانهای شگفت شهید دسغیب
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 941
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0