روزی یک مرد ثروتمند پسرک خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز درخانه محقر یک روستائی به سر بردند.
در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید:
این سفر را چگونه دیدی؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: در مورد آن بسیار فکر کردم.
و پدر پرسید: پسرم،از این سفر چه آموختی؟
پسر کمی تأمل کرد و با آرامی گفت:«دریافتم،اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد،اگر ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم اما آنها ستارگان درخشان را دارند،اگرحیاط ما به دیوار محدود است،اما باغ آنها بی انتهاست.
زبان پدر بند آمده بود.
در پایان پسر گفت:
پدر متشکرم،شما به من نشان دادی که ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم،خصوصاً به این خاطر که ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 844
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0